ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
خیلی نمی گذره از زمانی که از زیر پنجره آشپز خونه رد می شدم بوی غذا های که جا افتاده بودن و برنجی که دم کشده بود رو احساس می کردم. با شوق کلید رو تو در می چرخوندم و به شکمم وعده یه غذای خوب رو می دادم و خستگی درس و مدرسه رو با دیدین میز چیده شده مامانم که با مهربونی همه چیزو آماده کرده بود از تن به در می کردم. یادمه تا می رسیدم خونه به مامان می گفتم بابا کجاس؟ و اوون می گفت داره نماز می خونه تو دستاتو بشور اوون هم می یاد. و کنار هم چه صفایی می کردیم. دیروز وقتی کلید رو تو قفل چرخوندم دیگه بویی غذایی از خونه مامان نمی یومد. در رو که باز کرد نه از غذا خبری بود نه از طراوتی که تو خونه پدری موج میزد. خونه پدری که بدون پدر فقط بوی غم و اندوه داره . و من دلتنگ همه اوون خاطرات تنها دستی به عکسش می کشم و جوری که مامان نبینه اشکهام رو پاک می کنم . می دونم هیچ وقت دیگه اوون میز با اوون همه عشق چیده نمی شه... و مادر تنها به یاد گذشته ها روز روشب می کنه و امیدش به بچه ای که عشق بابام بود.
روحش شاد . حتماْ اونم دوست نداره تو رو ناراحت ببینه مهتاب جون. زندگیه دیگه چه می شه کرد . قدر مادر عزیزتو که هنوز داریش بدون عزیزم
ممنون مامان ماهان