روزانه های یک مادر

روزهای مادری

روزانه های یک مادر

روزهای مادری

پسرک من

دیشب تا ساعت 1 شب توی رخت خواب پسرک با بالش هاش در حال ساخت خونه بود... خونه اش یه دکمه داشت که باهاش می شد سقف رو باز و بسته کرد... تازه چراغ قوه اضطراری هم داشت که اگه برق بره خونه اش روشن باشه... از همه اینها مهمتر سوسک کش خودکار هم داشت که هر پشه و مگسی توی خونه دیده بشه خودش اونو از بین ببره... من توی خواب و بیداری به این خیال پردازی های قشنگ فکر می کردم که یه دفعه از جاش بلند شد و پرید به این عنوان که می خواد بره شنا کنه... خلاصه نمایش و خیال پردازی ایشون همینطور ادامه داشت که من نمی دونم کی خلاصه خوابش برد... ولی قشنگی ماجرا این بود که می گفت مامان این استخری که من ساختم تو هم می تونی بیایی با من شنا کنی.... و من قیافه ام

اعتماد

امروز وبلاگی رو می خوندم با عنوان تجاوز خانگی... پست هاش تکاندهنده بود و توصیه به این که همیشه قابل اعتماد ترین افراد توی یک خانواده دست به همچین کاری می زنن... ای وبلاگ  بعد از شنیدن تجاوز به یک پسر بچه پیش دبستانی از یکی از آشنایان آنچنان ذهن و روحم رو خراب کرده که احساس می کنم از داخل در حال فرو پاشیم... فکر اینکه بچه هامون چطور می خوان بزرگ شن.. چطور باید ازشون محافظت کرد.. اصلا به کی می شه اعتماد کرد اعصابم رو پریشان کرده... بچه های ما که توی تنهایی در حال بزرگ شدن و ما از ترس آسیب های این چنین به حق اونها رو ایزوله تر بار می آریم.. بارها فکر می کنم پسر من چطور باید یاد بگیره توی جامعه رفتار کنه بدون اینکه آسیبی متوجه اش بشه... بچه های ما تک فرزند هستن و توی زندگی ما حتی پدر حضور کم رنگی داره... پدر بزرگی نداره و اقوام درجه یک هم در حد یک دیدار کوتاه... این بچه ها چی ازکودکیشون به یادشون می مونه.. منی که بعد از شنیدن این جریانات حتی جرات ندارم بفرستمش توی حیاط.. منی که بخاطر مزاحمت های افرادی که حرمت یه مادر رو ندارن نمی تونم ببرمش پارک... پسرک من چه جور مردی می خواد بشه!! چطور می خواد یک زندگی رو اداره کنه در حالی که پدر و مادرش از چیز هایی که می شنون هر روز دایره مراوداتش رو تنگ تر می کنن... چرا جامعه ام اینجور شد!!! ما دوران کودکی مون پر بود از خنده و بازی.. پسر و دختر نداشت همه با هم بازی می کردن.. محل و کوچه مثل خونه یه جای امن بود.. اما حالا حیاط اپارتمان هم امن نیست... توی این 25 سال چه بلایی سر این مملکت اومد!!همسایه بچه رو از جلوی خونه برده و بهش تجاوز کرده .. مردی که پسری داره هم بازی این پسر... چه بلایی سر ما اومده چه بلایی از جامعه اومده ...

چند روز پیش اس ام اسی برام امد که بی ربط نیست:

گمشده ی این نسل اعتماد هست نه اعتقاد. اما افسوس نه بر اعتماد اعتقادیست نه بر اعتقادها اعتماد..

زندگی می گن برای زنده هاست اما خدایا 

بس که ما دنبال زندگی دویدم بریدیم....