-
شکرانه باران
سهشنبه 8 مهرماه سال 1393 09:15
خدایا شکرت بابت دادن فرصت دوباره دیدن پاییز... تابستان بلند و گرم و طاقت فرسا تموم شد و من خدا رو شاکرم که امسال باز چشمی دارم برای دیدن آسمان ابری.. گوشی برای شنیدن صدای چک چک ناودان.. حسی برای درک نعمتی که با سخاوت بر سرمان می بارد.. 3 ماه تابستان گذشت با گرما و کم آبی... دیدن درختان تشنه که برگ ریز رو از وسط مرداد...
-
تولدانه
دوشنبه 5 خردادماه سال 1393 12:46
امروز روز توست و من تمام دلتنگیهایم را به جای تو در آغوش می کشم .... چقدر جایت میان بازوانم خالیست... تولدت مبارک عشقم امروز 35 ساله شدی... 35 سالگیت مبارک... دلم برای دیدنت، بوییدنت ، برای پختن یک شام ساده... برای مهمان کردنت تنگ شده... امسال هم دوری ...
-
نسیمی چو بوی خوش آشنایی
دوشنبه 5 اسفندماه سال 1392 12:26
بعضی آدم ها هستن که شاید هیچوقت ندیده باشی شون و شاید کلی هم بی معرفت باشی و به وبلاگشون سر هم نزنی یا بزنی و چیزی براشون ننویسی ولی اونها مثل آفتاب پشت ابر دنبالت می کنن و می خوننت... امروز بعد از مدتها صفحه امارگیر رو وا کردم و دیدم نسیم اندر احوالات همچنان مهمان نوشته های منه... عاقا مخلصیم.. باور کن نمی دونم چه...
-
دوست داشتن ... مسئله این است
یکشنبه 4 اسفندماه سال 1392 12:58
بعد از مدتها جنگ و اعصاب فهمیدیم که ریشه نارضایتی از زندگیمون احتمالا چی می تونه باشه... از ابتدا تو زندگی من و آقای همسر دچار وضعیت خاص بودیم که من اوون رو همیشه طلبکار از خودم می دیدم و اون من رو بی توجه... من می گفتم دوست داشتنت تو حلق ام و جلو نفس کشیدنمو می گیره و اون می گفت تو نسبت به من بی توجه ای و علاقه ای به...
-
همه چی آرومه....
یکشنبه 22 دیماه سال 1392 13:50
اینجانب مادری هستم شاغل با درآمدی که تا چندی پیش جز درامد های بالا محسوب می شد با 21 سال مشقت در زمینه تحصیل و با داشتن همسری زحمتکش و با درجه بالای مهندسی لنگ 150 هزار تومان وجه رایج مملکتی هستیم تا اینترنت خانه را شارژ کرده و بتوانیم کمی در عوالم رویا سیر کنیم... تا به حال یادم نمی یاد که هر دو مون در حال سگ دو زدن...
-
استجابت
چهارشنبه 27 آذرماه سال 1392 12:21
دعای ما استجابت شد و بعد از کلی حرص و جوش خوردن آقای همسر در پروژه ای دیگر مشغول به کار شدن... خدا رو شکر
-
دعا نوشت
دوشنبه 11 آذرماه سال 1392 15:15
خدایا ، عشقم.. نفسم.. من تغییر دکور نخواستم... من کاغذ دیواری و پرده های جینگولی نخواستم فقط این آقای همسر ما رو بیکار نکن .. هنوز هیچی شرایط کاریش مشخص نیست اخلاقش خراب شده... من که 5 سال موندم بازم می مونم
-
دریچه ای رو به بهشت
سهشنبه 5 آذرماه سال 1392 13:14
پسرکم امروز 4 سالش تمام شد... صبح که می خواستم از خواب بیدارش کنم فکر می کردم پسرک من خیلی زودتر از اونچه که تصورش رو بکنم بزرگ می شه .. پسرک من با اون خال پشت لبش.. با اوون مرام و مهربونیش با اومدنش من رو به مقام مادری رسوند.. مامان جان شاید یه روزی بیایی و اینجا رو بخونی بدون که تو عزیزترین چیزی هستی که هر مادری می...
-
تولدانه
شنبه 2 آذرماه سال 1392 13:01
تولد پسرک نزدیکه... و امسال تصمیم دارم توی مهد کودک واسش تولد بگیرم... دارم فکر می کنم من که واسه تولد اینقدر فکرم مشغوله که چی کار کنم همه چیز خوب پیش بره و به بچه ها خوش بگذره ... بخواد عروسی کنه چه پوستی ازم کنده می شه.... عزیززززززم حتی فکر کردن به این موضوع هم قند تو دلم آب می شه.. واسش یک بلوز بافت خیلی خوشکل...
-
پسرک من
سهشنبه 28 آبانماه سال 1392 09:25
دیشب تا ساعت 1 شب توی رخت خواب پسرک با بالش هاش در حال ساخت خونه بود... خونه اش یه دکمه داشت که باهاش می شد سقف رو باز و بسته کرد... تازه چراغ قوه اضطراری هم داشت که اگه برق بره خونه اش روشن باشه... از همه اینها مهمتر سوسک کش خودکار هم داشت که هر پشه و مگسی توی خونه دیده بشه خودش اونو از بین ببره... من توی خواب و...
-
اعتماد
چهارشنبه 8 آبانماه سال 1392 13:02
امروز وبلاگی رو می خوندم با عنوان تجاوز خانگی... پست هاش تکاندهنده بود و توصیه به این که همیشه قابل اعتماد ترین افراد توی یک خانواده دست به همچین کاری می زنن... ای وبلاگ بعد از شنیدن تجاوز به یک پسر بچه پیش دبستانی از یکی از آشنایان آنچنان ذهن و روحم رو خراب کرده که احساس می کنم از داخل در حال فرو پاشیم... فکر اینکه...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 6 آبانماه سال 1392 08:58
زندگی می گن برای زنده هاست اما خدایا بس که ما دنبال زندگی دویدم بریدیم....
-
حرف های نگفته
دوشنبه 29 مهرماه سال 1392 09:12
هیچوقت نتونستم ساده ترین چیز هایی که در موردش فکر می کنم بهت بگم... زندگی از دید تو سفید و سیاه است... و تو از این دو رنگ در نیمه تیره تر داری روزهاتو هدر میدی... من و تو اگه ازدواج نمی کردیم مطمئنا شریک های تجاری خوبی بودیم... اما... تو با تمام خوبی هات هیچوقت دوستم نبودی و نیستی... می دونم دوست در دید تو چارچوب خودش...
-
پدر و پسر
سهشنبه 23 مهرماه سال 1392 10:02
بعضی صحنه ها در زندگی برای آدم جاودانه می شه... مثل یک جرقه گاهی از ذهنت به هر بهانه های عبور می کنه... شبی که آقای همسر اومد خونه یک از این صحنه ها برام دوباره خلق شد... لحظه ای که گل پسر خودش رو انداخت تو بغل باباش و پدرش اوونو در اغوش گرفته بود و با چشمای بسته می بوییدش
-
من و تربیت
سهشنبه 16 مهرماه سال 1392 12:14
تا می گم بالای چشمت ابرو... یا پسرک بگیر بخواب... یا پسرک کمتر تلویزیون ببین و ... بر می گرده تو چشام نگاه می کنه،می گه من هم می رم پیش خدا ، بعد تو بمون اینجا غصه بخور... خوب من بد بخت این لحظه باید چه کار کنم..باید سر حرفم پافشاری کنم یا وا بدم کل قضیه رو... اگه بخوام پافشاری کنم با اشک جمع شده تو چشام چی کار کنم......
-
یک روز پاییزی
دوشنبه 15 مهرماه سال 1392 11:16
دیروز روز خوبی بود... نه اینکه حالا اتفاق خاصی افتاده باشه نه...ولی 1 ساعت زودتر رفتن دنبال پسرک و دیدنش با چهره ای خندان در حالی که به قول خودش کلاه پادشاهی هم سرشه خیلی برام دلچسب بود... بغل کردنش توی رختخواب و حس کردن نفس هاش روی گردنم انگار تمام خسته گی هامو از من گرفت.. تازه فهمیدم با این دو شیفت موندن پسرک توی...
-
یک عدد مامان ذوق مرگ
یکشنبه 14 مهرماه سال 1392 10:27
امروز توی مهد پسرک مراسم روز جهانی کودک بود... پسرم برای اولین بار باکراوات و موهای ژل زده برای جشنی از خونه بیرون رفت... ومن هنوز تو کف اوون تیپ و قد بالاشم..
-
یک محتاج به دعا
چهارشنبه 10 مهرماه سال 1392 10:43
واقعا خیلی زشت و ضایع است که از همه عزیزانی که اینجا رو می خونن تقاضا کنم برای لاغر شدن این حقیر گاهی به آسمان نگاهی کنن و دعایی بخونن!!؟؟
-
909 روز بعد
یکشنبه 7 مهرماه سال 1392 14:13
بعد از 909 روز اونی که تو رو از ما گرفت رفت جایی که سزاوارش بود... 909 روز از اوون روز ابری گذشته و امروز دوباره آسمان ابریه با این تفاوت که تو دیگه نیستی و اونی که به تو زد و فرار کرد الان هست... اوون یه جایی نزدیک ما، پشت میله هاست... اوون این جاست چون باید برای کاری که کرد جواب بده... اوون این جاست تا بعد از 909...
-
جیر جیرک من
چهارشنبه 3 مهرماه سال 1392 14:29
پسرک می خواد قورقورک شه... قور قورک تلفیقی از جیرجیرک و قورباغه است... می خواد بال داشته باشه و بره تو آسمونها ...بهش می گم مامان چرا دوس داری جیر جیرک شی؟؟؟ می گه می خوام برممم... پرواز کنم.... با فرشته ها بازی کنم... بعد هم شبها نخوابم بلند بلند آواز بخونم... قیافه من!!!!!
-
یکی مثل همه
سهشنبه 2 مهرماه سال 1392 13:47
گاهی با یک تصمیم، با یک برخورد میشه تبدیل بشی به همون کسی که ازش متنفر بودی... توی یک موقعیت می بینی خودت تبدیل شدی به کسی که اصلا دوسش نداری.. حالا من از دست خودم راضی نیستم.. رفتار بد رو با همون رفتار جواب دادم... و با اینکه می دونم کار منطقی بوده ولی نسبت به خودم احساس بدی دارم... خانواده همسر من یک خانواده تقریبا...
-
دوشنبه ساعت 10.30 دقیقه
چهارشنبه 20 شهریورماه سال 1392 09:44
چه کسی جز یک مادر می تونه بفهمه که اوون مادر یزدی که بچه اش رو از پنجره اتوبوس به بیرون پرتاب کرد و توی یک لحظه همه چیز آتیش گرفت توی آخرین لحظه به چی فکر می کرد... کی می تونه درک کنه اوون مادر با تمام قدرت تنها داشته اش عزیزترین کسی رو که داره از خودش برونه تا اوون بچه باز آسمان آبی رو ببینه و مادر ... دلم خونه برای...
-
دل خون
یکشنبه 17 شهریورماه سال 1392 23:26
پرم از درد دلتنگی واسم راهی نمیمونه تو که خوب و خوشی بی من، بدون تو دلم خونِ دلم خونِ، دلم خونِ، وجودم بی تو داغونه دلم خونِ نمیدونه ... نمیدونه کسی حالمو جز خدا نمیدونه دلم خونِ دلت قرصه که من هستم که دنیامو به تو بستم که هر وقت مشکلی باشه برای تو دمِ دستم ولی من چی ... کیُ دارم که مثل خود من باشه که هر وقت عشق رو...
-
گل من
شنبه 9 شهریورماه سال 1392 15:45
بی وقت به دنیا اومد ، نه اینکه زود یا دیر به دنیا اومده باشه ، نه... اما زمان مناسبی برای اومدنش نبود.. پدرش هنوز دانشجو بود و در حال اتمام تز پزشکیش و مادرش ، یک جوون خام که چیزی از زندگی نمی دونست... به دنیا که اومد اسم گلی رو براش انتخاب کردن و امید داشتن این گل فضای تمام اوون خونه رو عطرآگین می کنه... و همین طور...
-
روز نوشت
شنبه 26 مردادماه سال 1392 15:06
توی هفته گذشته شدیدا درگیربودم . کلا زمانی که آقای همسر می آن تو خونه کار من بسییییییییار زیاد می شه.. از پختن شام و ناهار گرفته تا تمیز کردن خونه و خرید و ... البته همسر هم گاهی کمک هایی را عنایت می کنن. ولی کلا بسیار بهتر از سال گذشته رفتار می کنن. خودم کلی درگیر آزمایش و ... شدم که تشخیص داده شد اینجانب مبتلا به...
-
روز نوشت
شنبه 26 مردادماه سال 1392 15:05
توی هفته گذشته شدیدا درگیربودم . کلا زمانی که آقای همسر می آن تو خونه کار من بسییییییییار زیاد می شه.. از پختن شام و ناهار گرفته تا تمیز کردن خونه و خرید و ... البته همسر هم گاهی کمک هایی را عنایت می کنن. ولی کلا بسیار بهتر از سال گذشته رفتار می کنن. خودم کلی درگیر آزمایش و ... شدم که تشخیص داده شد اینجانب مبتلا به...
-
مردان حسود
یکشنبه 20 مردادماه سال 1392 11:10
آقای همسر حدود یک هفته ای هست که اومدن منزل.. ولی زندگی بین دو مرد حسود به شدت عذاب آوره... حسادت بین این پدر و پسر واسم اصلا قابل فهم نیست... مثلا کی پیش من بشینه... کی منو بغل کنه... پسرک تا جایی که بتونه حال پدر رو با گریه و زاری می گیره و پدرش هم با لجبازی حرص پسرک رو در می آره... شرایط عجیبیه...هم خوشحالم هم گاهی...
-
مرگ تراژدیک
چهارشنبه 9 مردادماه سال 1392 14:26
مرگ عادی ترین موضوع و در کنار اوون تراژدیک ترین مسئله ای هست که همه ما ها باهاش درگیریم ... ولی شرایط وقتی اندوهبار تر می شه که پدر جوونی درست روز تولد یکسالگی پسرش از دنیا بره... و وقتی این قضیه برای من غیر قابل تحمل می شه که می فهمم اوون هم مثل پدر من از همون بیمارستان پر کشید به آسمون... توی شبهای عزیز برای روحش یک...
-
شب های من
شنبه 5 مردادماه سال 1392 14:05
مدتیه شبها خوب نمی خوابم .. نه اینکه نخوابم.. ولی با یه جان کندنی دلم گرم میره و می خوابم.دلایلشم تو همون زمان بسیییییار منطقی می یاد ولی صبح از اوون همه منطق خبری نیست.. شاید خنده دار به نظر بیاد ولی اینقدر گستره این فکر و خیال ها وسعیه که گاهی نمی دونم بخندم یا گریه کنم .. یک سری فکر هایی هست خوب تو روز هم درگیرشم.....
-
ابس
یکشنبه 30 تیرماه سال 1392 13:27
پسرک از من اسب می خواد و تیر کمون... می خواد مثل دختر کارتون دلیر بره به جنگ اوزبازو... ازش می پرسم خوب اسبت رو کجا می خوای نگهداری.. می گه .. اگه تو برام بخری.. با یک نخ می بندمش به دستگیره در اتاقم...و قیافه من.. پی نوشت... در ضمن اسب رو هم ابس می گه....