روزانه های یک مادر

روزهای مادری

روزانه های یک مادر

روزهای مادری

درد مزمن

دچار مرض مزمنی شدم .. شبهایی که فرداش تعطیله سر شب چشمام به زور بازه و شبهایی که خیر سرم فرداش باید زود پاشم بیام سرکار مثل جغد بازه... و بدتر از همه اینکه شبهایی که زود می خوابم هی خودم رو سرزنش می کنم که کاش بیدار می موندم و حداقل یک فیلمی می دیدم و شبهایی که بیدارم همینطور به خودم فحش می دم که چطور فردا می خوایی پاشی بری سر کار!!!!ای بابا عجب وضعیه 

پی نوشت: 

من با ۲۰ آهنگ اخر بسیییییییییییار حال کردم. مخصوصا اشک من و دستای تو... شدید منو یاد پدر می انداخت

تولدانه

برای پسرک تولد گرفتم...با این که از نظر مالی وضع ناجوری داشتیم ولی این کارو کردیم..با اینکه تولد پسرک هنوز نرسیده چون اقای همسر مرخصی شون به روز تولد پسر ما هماهنگ نبود تولد رو انداختیم جلو... همه چیز خوب بود مهمون های عزیزی داشتم که با اومدنشون دلم رو شاد کردن اما جای خالی پدر عجیب توی ذوق می زد...کادوی تولد من و اقای همسر خیلی دل دل کردیم که چی بگیریم... اخرش دل به دریا زدیم و براش یه موتور  شارژی خریدیم که گل پسر بسسسسسسسسیار خوشش اومد.خوشحالم که بر تمام تنبلیها و مشکلات غلبه کردم و یه شب خوب رو برای خودم و خانواده ام ساختم... 

دهه ۶۰

چند روز پیش توی ماشین بحثی با خواهر جان می کردیم بس شیرین  .که رسید به این نقطه سرنوشت ساز که {بچه های دهه ۶۰ وارد هر جا شدن اونو به گند کشیدن} و من که همینطور چشام از حدقه زده بود بیرون و آماده دادن یه جواب محکم به خواهر بودم کمی.. تنها کمی فکر کردم..دیدم واقعا ما توی این شرایط مقصر بودیم یا اونهایی که از ما بزرگتر بودن!!! اگه دوران ما مدرسه ها سه شیفته بود .اگه روی هر میز سه تا بچه دبیرستانی می نشست.. اگه موقع امتحان مجبور بودیم بریم زیر میز بشینیم رو صندلی مبادا که تقلب کنیم .. حالا بماند اون زیر چه بلاهایی سرمون می اومد ..خاک خالی و پاهای بی رمق از زانو زدن بر زمین و بچه هایی که گاه به گاه ما رو اوون زیر به یه فیضی هم می رسوندن که اکسیژن هم کم می اومد و یا زمانی که دبیزستانی شدیم دیدن تست موش ازمایشگاهی بودن ما ملسه اومدن نظام جدید و نظام قدیم کردن... بچه های نظام ترمی سال اول یادمه نه خودشون می دونستن چی کار باید بکنن نه معلم هاشون...بعد که سر کنکور از هر ۱۰ نفر یک نفر پذیرفته میشد...چه موهایی از سرمون کنده نشد واسه کنکور.. و بعد این بچه های دهه ۶۰ وارد دانشگاه شدن... بچه هایی که بچه گیشون توی جنگ گم شده بود و جوونیشون تو استرس... دانشگاه باید جایی برای پروازشون می شد که نشد .. شاید هم شد البته خوردن به میله های اوین و یا اخراج شدن... درسها که تموم شد چه لابیهایی راه نیافتاد برای پیدا کردن کار ... چه اشکها ریخته نشد برای دیدن این همه بی عدالتی... چه قلبها فشرده نشد از خشمی که در اوون خروش می کرد... موقع پیدا کردن کار چه درخواستهای غیر اخلاقی از این بچه ها نشد ... ما بچه های دهه ۶۰ نتیجه گندی که دیگران زدن رو بازتاب دادیم... حالا ما ها گناهکاریم که با ورودمون به بازار کار گند زدیم به هرچی کار... البته که زدیم ولی چی گرفتیم از جامعه امون... ترس.. استرس.. فشار.. بی عدالتی...و حالا هم می بینم روزی رو که به مرگ این نسل نزدیک بشه و برای کفن و دفن باید خانواده ها ماها رو بزارن تو صف تا بو بگیریم...ما نسل بدبختی بودیم و هستیم.. اینقدر سختی کشیدیم اینقدر خوار شدیم که الان به مرحله بی حسی و بی تفاوتی رسیدیم... و الان باز ما بازیچه شدیم برای افزایش رشد جمعیت تا تو تاریخ بنویسن این دهه ۶۰ ها هم خودشون بدبخت کردن هم بچه هاشون رو هم نوه هاشون رو....بچه هایی که با دادن قول زمین و خونه به پدراشون به دنیا اومدن و بعد این بچه ها و پدر ها تنها تمام مصائب رو تحمل کردن حالا خودشون بچه هایی رو دارن زیاد می کنن که می دونن چه سختی هایی باید این بچه ها تحمل کنن

گل پسر نوشت

دو هفته ای هست که مهد گل پسر و عوض کردم.. مهد جدید به مراتب بهتر از مهد قدیمشه.. و خودش خوشحالتر نسبت به قبل...پسرک من بزرگ شده و شیرین زبون گاهی می مونم چی جوابشو بدم و می دونم به عنوان مادر این نقص بزرگیه... گاهی حرفهایی که می زنه دقیقا مستوجب تنبیه ولی من خندم می گیره... مثلا چند شب پیش دیدم صدای خش خش می یاد.. دیدم بله...ایشون با یه مداد شمعی در حال کشیدن نقاشی روی سرامیک ها هستن... یه جیغ بنفش کشیدم . در همین وضع دایی کوچیکه زنگ زد... بهش می گم .. گل پسر الان به دایی می گم که تو منو اذیت می کنی ... من هم به اون بنده خدا گفتم ...  

دایی کوچیکه: گل پسر مامانتو اذیت نکن می آم دعوات می کنم ها... 

گل پسر: دایی جرات نداره بیاد من با تفنگ می کشمش... 

و من با دهن باز به ادامه این مکالمه خشن گوش می دادم... که خلاصه منتهی به غذر خواهی گل پسر از دایی شد... 

چیزی که برام جالبه که هر چقدر بزرگتر می شه به نظرم شخصیتش بیشتر تابع محیط می شه... مثلا اصلا پسرک تفنگ نداره ولی تو تخیلش با این تفنگ همه رو می کشه... و من نمی دونم باید نگران باشم یا نه چیز عادیه!!!!

حاجی واشنگتن

 

فکر و ذکرمان شد کسب آبرو، چه آبرویی، مملکت ‌رو تعطیل کنید، دارالایتام دایر کنید درست‌ تره. مردم نان شب ندارند، شراب از فرانسه می‌آید، قحطی است، دوا نیست، مرض بیداد می‌کند، نفوس حق‌النفس می‌دهند، باران رحمت از دولتی سرقبله عالم است و سیل و زلزله از معصیت مردم. میرغضب بیشتر داریم تا سلمانی. سر بریدن از ختنه سهل‌تر. ریخت مردم از آدمیزاد برگشته، سالک بر پیشانی همه مهر نکبت زده، چشم‌ها خمار از تراخم است، چهره‌ها تکیده از تریاک. (عزت الله انتظامی- حاجی واشنگتن) 

 چی بگم از جمله بالا رسا تر که عجیب حال این روزهایمان است