هیچوقت نتونستم ساده ترین چیز هایی که در موردش فکر می کنم بهت بگم... زندگی از دید تو سفید و سیاه است... و تو از این دو رنگ در نیمه تیره تر داری روزهاتو هدر میدی... من و تو اگه ازدواج نمی کردیم مطمئنا شریک های تجاری خوبی بودیم... اما... تو با تمام خوبی هات هیچوقت دوستم نبودی و نیستی... می دونم دوست در دید تو چارچوب خودش رو داره ، ولی توی دنیای من دوست کسیه که بشه بهش اوونچه که تو ذهنت می گذره بدون خود سانسوری در میون بزاری... دوست کسیه که بشه باهاش خندید و گریه کرد... بشه باهاش عاقل بود و گاهی دیوانه...بشه گاهی شیطنت کرد وگاهی موقر بود... زندگی تو دید تو چارچوبی از باید ها و نباید ها است...توی متراژ تو خیلی ها حد لازم رو ندارن .. توی دید تو زندگی همون روندی رو داره که 50 سال پیش داشت... گاهی دلم لک می زنده برای هار هار خندیدن بیرون از خونه در حالی که تو همراهمی... گاهی حسادت می کنم از دیدن مردهایی که موقع پیاده شدن از ماشین گونه های همسرشون رو می بوسن... مردهایی که وقت قدم زدن دست هاشون رو دور شونه های همسر شون می ندازن.. می دونم دوستم داری ولی دوست داشتنت اون چیزی نیست که منو راضی کنه... من دوست دارم ببینم دوستم داری همه ببینن که تو دوستم داری اما تو دوست داشتن رو تبدیل به زنجیری کردی که گاهی نفس هامو بند می یاره.. دوست داشتن تو منو دچار وضعیتی کرده که در کنار تو تبدیل به چیزی بشم که نیستم.می دونی چرا؟؟ چون تو می تونی ساده ترین موضوعات رو به بدترین موضوعات وصل کنی... تو می تونی یک شیطنت ساده رو به بی بند و باری وصل کنی... تو می تونی تمام خوبی هامو نادیده بگیری و مدتها توی سیاهی های ذهنت زندگی کنی.. که هم خودت زجر بکشی هم دیگران رو زجر بدی...از نظر تو زن کامل مادرته... خواهرته.. که توی چشماشون هیچ نوری از زندگی نیست... زنانی که خودشون رو توی سرویس دادن به مردها فراموش کردن و آن چنان در بند خواسته های دیگران هستن که فراموش کردن خودشون هم خواسته هایی دارن... بین دنیای تو و من فاصله زیاده.. خیلی زیاد...
بعضی صحنه ها در زندگی برای آدم جاودانه می شه... مثل یک جرقه گاهی از ذهنت به هر بهانه های عبور می کنه... شبی که
آقای همسر اومد خونه یک از این صحنه ها برام دوباره خلق شد... لحظه ای که گل پسر خودش رو انداخت تو بغل باباش و پدرش اوونو در اغوش گرفته بود و با چشمای بسته می بوییدش
تا می گم بالای چشمت ابرو... یا پسرک بگیر بخواب... یا پسرک کمتر تلویزیون ببین و ... بر می گرده تو چشام نگاه می کنه،می گه من هم می رم پیش خدا ، بعد تو بمون اینجا غصه بخور... خوب من بد بخت این لحظه باید چه کار کنم..باید سر حرفم پافشاری کنم یا وا بدم کل قضیه رو... اگه بخوام پافشاری کنم با اشک جمع شده تو چشام چی کار کنم... اگه وا بدم خوب اونوقت تکلیف اصول تربیتی چطور میشه!!!!
دیروز روز خوبی بود... نه اینکه حالا اتفاق خاصی افتاده باشه نه...ولی 1 ساعت زودتر رفتن دنبال پسرک و دیدنش با چهره ای خندان در حالی که به قول خودش کلاه پادشاهی هم سرشه خیلی برام دلچسب بود... بغل کردنش توی رختخواب و حس کردن نفس هاش روی گردنم انگار تمام خسته گی هامو از من گرفت.. تازه فهمیدم با این دو شیفت موندن پسرک توی مهد چه ظلمی هم به خودم هم به اوون می کنم ... کلا من توی پاییز بسیار حس هام شدید تر می شه... پاییز برام فصل عاشقیه... برعکس همه توی پاییز انرژی ام بیشتره، امید به زندگیم بالاتر... ولی مشکل این قوی شدن احساسات اینه که همش دلم برای قدم زدن دو نفری با آقای همسر زیر بارون تنگ می شه... دلم تنگ می شه برای چای داغی که از روش بخار بلند می شه و کنار همسر می خوردم... دلم ... یادمه اوون زمان که مجرد بودم هم همین حس ها رو توی این فصل داشتم... به خودم می گفتم آی کیف می ده، آدم توی هوای بارونی دست همسرش رو بگیره و آروم قدم بزنه... بره بشینه توی پارک و برگهای هزار رنگ رو ببینه... حالا می بینم سهم من از این آرزوی ساده تنها ماهی یک هفته اوون هم توی کلی مشغله است
امروز توی مهد پسرک مراسم روز جهانی کودک بود... پسرم برای اولین بار باکراوات و موهای ژل زده برای جشنی از خونه بیرون رفت... ومن هنوز تو کف اوون تیپ و قد بالاشم..