روزانه های یک مادر

روزهای مادری

روزانه های یک مادر

روزهای مادری

زندگی می گن برای زنده هاست اما خدایا 

بس که ما دنبال زندگی دویدم بریدیم....

نظرات 2 + ارسال نظر
باشماق دوشنبه 6 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 10:46 ق.ظ

مدت هاس به این نتیجه رسیده ام
که دویدن بی خود فقط نفس را می گیرد و قلب را به درد می آورد

گاهی فکر می کنم توی این دوندگی چه چیز هایی رو از دست دادم.. چه لحظه هایی رو نادیده گرفتم... ولی اگه اینکار و نمی کردم چطور به اینجا می رسیدم!! اگه الان نخوام بدوم پسرک در اینده چه کنه؟؟؟ گاهی دلم می خواد وایسم..برم خونه با پسرک همراه آقای همسر.. ناهار گرم بپزم.. میوه قاچ کنم و فیلم ببینم..کتاب بخونم... برم پارکی که سالیه قدم توش نذاشتم و قدم بزنم...

باشماق سه‌شنبه 7 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 11:17 ق.ظ

یک روز یکی از یک کوه سر می خوره هوا هم بشدت سرد بوده و مه آلود دستش را به شاخه یک درخت میگیره و آویزون می شه هی از خدا کمک می طلبه ندا می آد اگه می خوای نجات پیدا کنی دستت را ول کن ولی او تنها راه نجات را در گرفتن شاخه می بینه
فرداش رهگذران که رد می شدند مردی را که دستش به شاخه ی بود در فاصله یک متری زمین می بینند که از سرما مرده است
نتیجه همیشه به خدا توکل کن
اونی که پسرت را خلق کرد وظیفه ی دادن نونش را هم داره
از زندگیت لذت ببر که نه جوانی برای آدم می ماند و نه عمر

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد