روزانه های یک مادر

روزهای مادری

روزانه های یک مادر

روزهای مادری

تصمیم مامان

در راستای ایجاد حس تغییر و ایجاد شادی و جاری کردن حس خوشبختی در کانون گرم خانواده اینجانب مامان گل پسر اعلام می دارم در اولین قدم .برای ایجاد حس رضایت از خود از امروز  ۱۲/۹/۹۰ تصمیم به خوش تیپ سازی گرفته ام. تا در آینده نه چندان دور گل پسر از داشتن مامانی زوار در رفته سرافکنده نگردد . برای این منظور از امروز رژیم غذایی خاصی را در پیش گرفته تا در ۱۲/۱۰/۹۰ با ۴ کیلو کاهش وزن مجدد در خدمت دوستان باشم.. جهت ایجاد اراده هر روز در این مکان لیستی از غذا های میل شده در طول روز نگارش خواهد شد. پس همه با هم بشینین دعا کنین که من کم بخورم. تا مجبور نشین ۴ صفحه لیست غذا رو بخونیین. با یه دنیا التماس دعا از تمامی دوستان

ذهن زیبا

مدتیه شدیدا با این موضوع درگیرم که حس خوشبخت بودن رو آدم از بیرون دریافت می کنه یا یه موضوع درونیه و یا شاید هم برای داشتن حس خوشبختی هم محیط پیرامون آدم باید این حسو بده و هم درون آدم این حس رو دریافت و یا ایجاد کنه تا بتونه حس شادی و خوشبختی در آدم به وجود بیاد. مدتیه که تو احوالات کسایی که دورو  ورم هستن دقیق شدم. از محیط کار گرفته تا خانواده. بغیر از اینکه همه در گیر روزمرگی اهستن اینجور به نظرم می یاد که بعد از یه سنی آدمها کمتر می خندن. مثلا یه دختر یا پسر دبیرستانی بیشتر از یه خانم و آقای ۳۰ ساله می خنده. و تازه فهمیدم که بیشترمجردها البته نه سن های بالا بیشتر از متاهل ها می خندن. حالا چرا اینجوریه نمی دونم !!!! ولی استثناء هم این بین هست کسایی که محیطشون و یا شرایطشون هیچ تغییر نکرده ولی حس خوشبختیشون نسبت به قبل زیاد تر شده. مثل خاله جان . از زمانی که خاله جان از اقامت سه ماههشون منزل پدری جهت ایجاد تابستانی مفرح برای من و عزیز جون به منزلشون رجعت کردن هر وقت تلفنی باهاشون صحبت می کنم پر از خوشحالی و انرژی هست . انگار نوری توی دلش باشه و بخواد اوونو با همه قسمت کنه. نمی دونم این نور بخاطر فلوکسیتینه و یا تغییر در شرایط زندگی.!!!!!! 

---------------------------------------------------------------------------- 

پی نوشت: 

تاشعشعات خاله جان انگار در من هم داره تاثیر می کنه. می خوام دوباره حس خوشبختی رو به خودم برگردونم. نمی دونم کی و کجا این حس رو گم کردم. و اصلا نمی دونم چی شد که از دستش دادم. در صورتی که من فاکتورهای اصلی خوشبختی رو دارم. یعنی باید قاعدتا شاد و خوشبخت باشم. ولی نیستم.....اولین قدم رو می خوام امروز بردارم. فردا می آم و می گم چه کار کردم.

تولد گل پسر

دیروز تولد گل پسر بود . دومین سالروز به دنیا اومدنش. یه روز برفی که من ترجیح دادم از خونه بیرون نره و اینجوری تولدی که می خواستم تو مهد براش بگیرم کنسل شد. آخر وقت اداری که زنگ زدم خونه دیدم با اشتیاق می گه مامانی آتیش. و من باخریدن یه کیک کوچیک به همراه مقادیر زیادی فشفشه و ... دل مهربون گل پسر شاد شد. اینقدر خوشحال شد که دید شمع رو کیک می زارمش  و قراره فوت کنه که تنهاییم یادم رفت. دل مهربون گل پسر با چند تا شمع و فشفشه شاد شد. هرچند قرار ه آقای همسر اومدن براش تولد بگیرم ولی این تولد ۳ نفره ما{ منو عزیزو گل پسر } یه حال دیگه ای داشت.

من و گل پسر ٤

وقتی دیدمت فهمیدم که واقعا اوون قدر سختی و تهوع ٩ ماهه ارزشش رو داشت. مو هات چسبیده بود به سرت . اوونم فرفری . سفید بودی مثل برف. برعکس بچه های دیگه که معمولا سرخ هستن و خواب تو بیدار بودی و با چشمای کوچولوت دنیای جدید رو نگاه می کردی. حالا ٢ سال گذشته از اوون روز و تو بزرگ شدی. حالا برعکس نوزادیهات که همش گریه می کردی بیشتر اوقات در حال خنده و بازی هستی. بودنت با من ، اغوشی رو که هر روز بعد از اومدنم به خونه به رووم باز می شه بهانه ای برای شکر خدایی که تو رو بهم داد. 

دیشب بهش می گم ؛ گل پسرمی دونی تولدت نزدیکه ؟ می گه مامانی {دست، شم، آتیش، فوت} یعنی باید دست بزنیم و شمع رو آتیش کن تا من فوت کنم. عسل منه این گل پسر