روزانه های یک مادر

روزهای مادری

روزانه های یک مادر

روزهای مادری

زلال مثل آب

دیشب علی (پسر داداش کوچیکه) که تازه امتحانش رو داده بود در یک اقدام انقلابی تصمیم گرفت خونه عزیز جون بمونه البته با psp که باباش مقرر کرده تنها 2 ساعت می تونه در روز با هاش بازی کنه.... گل پسر انقدر خوشحال بود که اصلا تو تصورش نمی گنجید که کسی هم می تونه بیاد خونه ما و شب بخوابه ... به پیشنهاد من عزیز و علی امدن طبقه ما و من مثل قدیمها کلی رختخواب و بالش اوردم تا همه کنار هم بخوابیم و یه خاطره  خوب برای گل پسر درست کنم... نتیجه این خاطره سازی این شد که تا ساعت 1:30 این دو تا البته بیشتر گل پسر هر هر می کردن.. که بعد دیدم اینجور نمی شه من و گل پسر به اتاق خودمون رفتیم و از انجایی که قرار بود گل پسر دیگه صبح مهد کودک نره و پیش علی بمونه این بچه کلی ذوق می کرد... و من کلی نصیحت که با هم مهربون باشین و همو اذیت نکنین و باقی قضایا...صبح که بیدار شدم در کمال ناباوری و در حالی که گل پسر با دیدن علی تو خونمون کلی شاد بود عزیز گفت گل پسر و نمی تونه نگه داره و بره مهد...و من تو توضیح دادن چیز به این مشخصی به گل پسر آنچنان وا موندم که نگو.. تقصیر خودم شد که بچه ام اول صبحی اینقدر گریه کرد نباید اینقدر براش از بازی با علی تو شرایطی که می دونم عزیز به راحتی همه رو جواب می کنه صبحت می کردم و در نهایت در کمال شرمندگی با دروغ تونستم راضیش کنم که لباس بپوشه و با هم بریم مهد... ولی همین الانش هم هنوز قلبم براش فشرده است...هنوز قیافه دمقش جلو چشمامه که علی رو تا توی خونه عزیز بدرقه می کرد و در همون حال می گفت مامانی می رم پیش عزیز می خوابم ... می دونم نباید انتظاری برای نگه داری بچه ام تو یه روز  خاص نداشته باشم ولی دوست داشتم امروز بهش خوش می گذشت... گاهی فکر می کنم دلیل مهربونی نسبی عزیز قبلا فقط پدر جان بود و الان که رفته با شکل جدیدی از ارتباط با مادرم مواجه ام... که گاهی فکر می کنم اصلا نمی شناسمش.. 

------------------------------------------------------------------- 

پی نوشت: 

خدایا بهم فرصتی بده تا اشکهای گل پسر رو تو این روزهای تنهایی بتونم جبران کنم.. می دونم قلب مهربونش همه چیز رو فراموش می کنه و زلال مثل آئینه همه چیز و شرایط رو می پذیره ... خدایا بهم  قلبی بده تا بتونم مهربون باشم بدون اندازه و وجب .برای شادی دل دیگران بتونم از راحتی خودم بگذرم.. و به راحتی دل بچه ای رو نشکنم

نظرات 2 + ارسال نظر
مهسا پنج‌شنبه 4 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:53 ق.ظ http://vibre4sky.blogsky.com

اینو نگو... بزار به حساب سن ، کم حوصلگی...
از ته ته قلبم حس میکنم مادر خیلییی خوبی هستی ، اینو جدی می گم... گل پسرم وقتی بزرگ شه و بخونه مامانش واسش چیا نوشته و چه غصه هایی خورده ازت کلی تشکر میکنه...
امیدوارم خدا همه دعاهاتون رو مستجاب کنه

اندر احوالات ... یکشنبه 7 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 09:53 ق.ظ http://nasim30.blogfa.com

تو چه مامان مهربونی هستی
مطمئن باش پسرت همینو می فهمه و براش بسه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد