ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
بهترین خاطرات مربوط به بچه گیم مربوط به رفتن به خونه مادر بزرگم هست... مادر بزرگ یک خونه بزرگ رو به یه باغ که انتهاش به یه رودخونه میرسید زندگی می کرد... باغی که درختاش در کنار منی که بچه ای بیشتر نبودم خیلی بزرگ و با عظمت بودن... توی این حیاط بزرگ مادر بزرگ کلی جوجه داشت که من عاشق غذا دادن بهشون و دنبالشون دویدن بودم... هنوز بوی غذاهاش همراهمه ... دوغ و ماستی که خودش می زد... برنجی که از زمین خودش برداشت می کرد... و خونه ای که با همت اوون سر پا بود... آخرین باری که خونه اش رفتم تابستان ۷۸ بود... باز مهربون بود و بی آلایش ... و تو خونه اش صفا موج می زد با اینکه نگاهش بی قرار بود... دیگه نگاهش عمق نداشت... و منو کمتر از هرکسی می شناخت و این شروعی از یه بیماری فرساینده بود...
مادر بزرگ من ۲ بار ازدواج کرد.. اولین بار با عشق.. جوری که از همه چیز گذشت تا به مراد دلش برسه و نهایت در زمانی که مادر ۱ ساله بود و دایی ام ۴۰ روز از عمر جنینی اش می گذشت طومار این عشق در هم پیچیده شد و همسرش فوت کرد... پدر بزرگ زمان مرگ ۲۵ سال بیشتر نداشت و یه معلم مدرسه بود.. هیچ وقت مادر بزرگ نفهیمد چطور اوون اونو از دست داد ولی زمانی که آلزایمرش حتها پیشرفت کرده بود و خیلی ها رو بیاد نمی اورد همچنان از عشق اولش صحبت می کرد... همیشه می گفت دایی جان خیلی به پدرش شبیه و همین باعث علاقه شدید بین این دو شد... ۱ سال اخر زندگی مادر بزرگ با نگاه کردن به عکس عشق از دست رفته اش و صدا کردن اسم تنها پسرش گذشت پسری که به راحتی مادرش رو کنار گذاشته بود و دنبال همسری بود که تعریفش از زندگی توی محبت به یک پیرزن الزایمری نمی گنجید...
یادمه روزی که اومد خونه ما... آرام خوابیده بود ولی گاهی نگاهی به درخت های حیاط خانه پدریم می انداخت ... تنها یک شب مهمون خانه ما بود صبح روز بعد میون نوازش های مادرم از دنیا رفت...انگار دلش باز کسی رو می خواست که از عشق اولش باشه...
۹ سال از رفتنت گذشته ولی من هنوز طعم غذاهات... صدات... و صفای خونه ات توی ذهنمه...
روحت شاد
روحشون شاد
و عشق ، تنها عشق
ترا به گرمی یک سیب می کند مانوس.
و عشق ، تنها عشق
مرا به وسعت اندوه زندگی ها برد ،
مرا رساند به امکان یک پرنده شدن
...
چرا گرفته دلت، مثل آنکه تنهایی.
- چقدر هم تنها!
- خیال می کنم
دچار آن رگ پنهان رنگ ها هستی.
- دچار یعنی
- عاشق.
- و فکر کن که چه تنهاست
اگر ماهی کوچک ، دچار آبی دریای بیکران باشد.
- چه فکر نازک غمناکی !
فقط عشقه که میتونه سالها حسرت به دل آدم بزاره و ذره ذره آبت کنه و فقط عشقه که میتونه امید بهت بده و زنده نگهت داره...
روحشون شاد
ممنون از شعر زیبات... با این شعر من کلی خاطره دارم...
سلام مهتاب جان این چیزایی که دارم مینویسم دارم با اشک برات مینویسم .
راستش با خواندن این نوشته ها یاد مادر بزرگم افتادم .بعضی اوقات دور هم که جمع میشیم یادش میکنیم بدون هیچ الایشی مهربونیهاش زبون زدمونه . نوع غذا درست کردنش و چقدر خوشمزه شدنش که همیشه من میگم چون با شق برامون میپخت اینقده خوشمزه میشد .الان چند سالی هست برحمت خدا رفته و بابا بزرگم تنهاست درست بچه هاش بهش سر میزنن ولی همه ما میدونیم هیچ کدوممون نمیتوانیم جای مادر بزرگم رو براش پر کنیم .
مادر بزرگ من پنیر های خوشمزه ایی درست میکرد کره های محلی لواشک و قره قروت ...
یادش بخیر واقعا یادش بخیر وقتی توی ذهنم میاد کلی خاطره مثل پرده سینما از جلو چشمم رد میشه ..
خدا همه اسیران خاک رو بیامرز و رمت بفرست بر تک تکشون .
خدا رحمتشون کنه... تو زندگی آدم کسایی رو از دست میده که هیچ وقت جایگزینی واسشون نیست.. من هنوز هر وقت یاد خونه مادر بزرگ می افتم یه لبخند با حسرت گوشه لبام می شینه .. و واقعا چی بهتر از این هست که بعد از مرگ آدم این همه خاطره خوب از آدم به یاد داشته باشن
چقدر زیبا... چقدر پر عمق و زیبا...
بزن اوون کف قشنگه رو .... مرسی که باز بهم سر زدی... و خوشحالم که ازم تعریف کردی... می دونی که چقدر مخلصیم