می دونم تو هم بزرگ می شی و قدت از من بلند تر می شه و زورت از من بیشتر .. مثل من که الان قدم از مادر بلند تر و زورم بیشتر و گاهی صدام هم بلندتر ... می دونم یه روزی برمی گردی به این روزها فکر می کنی و به خودت بگی پدر مادرم کاری برام نکردن!!! مثل من که بارها تو دلم به خدا غر زدم به خاطر چیز هایی که باید بهم داده می شد و نشد... اما حالا که خودم مادر شدم می دونم همه بچه ها دوره ای به خطا می رن و بعد خودشون به درد پدر و مادر گرفتار...
من مادرم... من دخترم... خدایا نعمتی از این بالاتر نیست ... شکرت که به من عشق مادری رو عطا کردی و فرصتی دوباره دادی که مادرم رو در اغوش بگیرم... مادری که این روزها زخمی بزرگ روی سینه اش سنگینی می کنه و من برای جبران تمام زحماتش تنها می بوسمش در حضور تو ... مادرم همیشه باش... بد اخلاق و خوش اخلاق.. بی حوصله و با حوصله بودنت معادل همه داشتن هاست
پی نوشت:
امسال روز مادر اولین سالی بود که گل پسر روزمو تبریک گفت و من تمام بار زندگی رو روی زمین گذاشتم و سبک شدم....
آقای همسر دیشب رفت . مثل همیشه با چشمهایی که لبریز بود . گل پسر هم به شیوه خودش ( با بد اخلاقی و پرت کردن اسباب بازیهاش) باباش رو بدرقه کرد... ولی من پر از حس های متناقضم... گاهی از خودم می ترسم که چطور مردی که این طور خانوادش رو دوست داره و برای ما حاضره هر کاری کنه گاهی از بودنش نفسم تنگ می شه..ازدواج ما از روی عشق نبود ولی من خیلی امیدوار بودم عاشق باشم ، ولی خوب نشد.... الان گاهی به خودم می گم اگه برگردم عقب باز همون تصمیم رو می گیرم و باهاش ازدواج می کنم!!! نمی دونم .... یک روز می نویسم از هر چی که بهش فکر می کنم..
پی نوشت:
خدایا پشت و پناه همه مسافرها باش و چشمهایی که منتظرشون رو هیچوقت گریان نکن
لپ های گل انداخته از شادی و قلب کوچیکی که تند تند می زنه تا پدر بیاد... و لحظه رسیدن پدر و پرواز گل پسر به سمت اغوش پدر.... و پدر گل پسر، همسر من، آنچنان سفت ما رو در اغوش کشیده تا جای خالی نبودن ها رو پر کنه... انگار می خواد سهمی از این آغوش رو با خود ببره... و من فکر می کنم واقعا از چه چیز های خانواده سه نفر و کوچک ما محرومه... پسری که آغوش پدر رو می خواد، پدری که زندگی کنار خانوادش رو می خواد و من که گرمای از دست رفته زندگیمو می خوام...
کاش اونی که می گفت دعای هر شب ما باید افزایش تحریم ها باشه کمی تنها کمی فکر می کرد که مردم این سرزمین از چه چیز هایی محرومن... پسری که هرشب از من می خواد زنگ بزنم به آقای پشت تلفن تا اجازه باباش رو بگیرم تا پیشش برگرده... مردی که هر بار به خونه بر می گرد سه سال پیرتر شده... و زنی که این روزها تمام آرزو هاشو ، تمام آنچه که می خواست و نداره یا اونجور که باید نداره رو نادیده می گیره تا هر ماه قسط بده ، فقط به جرم داشتن یک سر پناه...
پی نوشت: خدایا توی این مملکت که نه شادی هست نه امید ... نه عشق... تنها عاجزانه ازت می خوام به عزیزیانم سلامتی بدی و در پناه خودت حفظشون کنی...
روزهای با تو بودن رو مزه مزه می کنم.. می دونم دیگه فرصت زیادی ندارم و روزهای که بغلم می کنی و جای خط و خراش هایی که روی دست و پام رو می بوسی داره از لای دقیقه ها و ثانیه ها می لغزه و یه جایی که فقط من به یاد بیارم و خدا حفظ می شه... وقتی با دستای کوچیکت برام دست تکون می دی و دست در دست عمو محسن راهی پارک می شی می دونم که خیلی دور نیست روزی که برام دستی تکون بدی و بری دنبال زندگیت مثل یه پرنده .....شاید توی درگیریهای روزانه ام و کشیدن بار یک زندگی به تنهایی گاهی تلخ بشم ولی وقتی به چشام نگاه می کنی و دستای کوچیکت رو روی صورتم می زاری تمام غم ها دود می شه و به هوا میره.... وقتی با اشتیاق صدام می کنی که بیام پیشت بشینم وتو لم می دی تو بغلم برای بار هزارم پت و مت رو باهات دوره می کنم دوست دارم این روزها برو تمامش رو عاشقانه نه مادرانه دوست دارم
شاید بین دیدنت و تکان دادن دست و لبخندی به پهنای صورت توی انتهای کوچه و دیدن عکسی با یک لبخند دائمی روی دیواری در ابتدای کوچه خیلی تفاوت باشه... اما حس بودنت هنوز توی تمام کوچه ها و خیا بان ها جاری است ...مهم نیست که دل من چقدر دلتنگته مهمه اینه که من هنوز از حس حضورت سر شارم و می دونم هر جا که باشی تو شادی . و در مقابل شادی تو دلتنگی من اصلا مهم هست؟؟؟؟!!!