روزانه های یک مادر

روزهای مادری

روزانه های یک مادر

روزهای مادری

من و گل پسر

گل پسر هر شب قبل از خواب ُ باید مطمئن شه اول از همه هیچ چراغی روشن نیست   وهمه هم خوابن. وقتی می آد رو تخت بعد از اینکه یه خورده از سر و کول بابایی بالا می ره و بازی می کنه می آد و پیش من دراز می کشه و دستش رو می زاره  روی صورتم و بعد هر چی اسم بلده رو می گه از عزیز و نانا گرفته تا همه جوجو ها و هاپو ها که من باید در جوابش بگم مثلا نانا  لالا کرد تو هم  لالا کن . تا می رسه به من میگه؛ مامانی .من هم می گم اگه تو لالا کنی مامان هم لالا می کنه.نمی دونم این جمله چه خنده ای داره که هر باربه اینجا می رسه می خنده و بوسم می کنه و دوباره از نو اسمها رو می گه . و من نمی فهمم رو کدوم این اسمها هم خودش هم من خوابمون می بره.

ادامه مطلب ...

روزنوشت

دیروز من و گل پسر و بابایی همراه خاله خانوم و عزیز جون و نانا صبح زود از خونه زدیم بیرون تا به قول خودمون  جهت ریلکسی اعصابهای له شده به دامن طبیعت پناه ببریم غافل از اینکه آسمون دریچه کوره شو باز  و روی ماشین ما متمرکز کرده . خلاصه چشمتون روز بد نبینه که حتی کولر ماشین هم نمی تونست جلو آب پز شدنو  جزغاله شدنمونو بگیره. طفلی گل پسر که به شوق گردش و آب بازی صبح زود چشمای خماره شو باز کرده بود‏، نتونست حتی یه دل سیر بازی کنه. و فقط توی ماشین نشسته بودیمو هی بچه ام می گفت :؛آباااا یعنی آب می خوام. تو این حال و وضع قیافه آقای همسر هم که کلا از هر نوع گردش و مسافرت ولو داخل استانی احساس انزجار می کنن هم دیدینی بود. خلاصه اینجوری شد که خیلی زود له و لورده برگشتیم سمت خونه . که آقای همسر لطف کردن و یادشون اومد که کار نیمه تمامی دارن و باید برن خونه مادرشون . و ما هم در ته دل خوشحال که مجبور نیستم بابت گرمای هوا از در عذر خواهی از ایشون بربیام. خلاصه فرمون ماشین رو تسلیم ما کردن و به خوشی و میمنت رفتن منزل مادر. ما هم برای خود شیرینی سلامی خدمت والده ایشون عرض کردیمو به سمت منزل حرکت کردیم. 

ولی دیشب حال ملسی داشتم. گل پسر زود خوابید و من در آرامش کارهای خونمو انجام دادم  و با خیال راحت پروسه تنبلی رو طی کردم. قبل از ازدواجمون فکر می کردم اگه یه شبانه روز همدیگرو نبینیم حتما زمین منفجر میشه و آسمون ولو میشه. ولی از دیشب فهمیدم ،نه اصلا چیز بدی هم نیست گاهی آدم تنها باشه. اصلا اینجوری بهتر هم شد. حداقل تا اوضاع اعصاب و اخلاقش رو به راه شه همون بهتر که خونه مامانش بمونه. از قدیم گفتن مال بد بیخ ریش صاحبش

از دست تو نیست که دلم از گریه پر

این روزها خیلی به وبلاگ های مختلف سرک می کشم.. شاید بشه گفت یه جورایی اعتیاد پیدا کردم .. اعتیاد به این که بفهمم دیگران روزگارشونو چطور می گذرونن و چه چیز هایی شاد و دلتنگشون می کنه... چیزی که برام جالبه اینه که تو بیشتر وبلاگهایی که خوندم حس دلتنگی ‏، غم یا نا امیدی موج میزنه . بعضی ها که شجاعترن یا قلم بهتری دارن از دلتنگهیهاشون جوری می نویسن که انگار همهمون دچار یه نوع غم پنهانیم همه مون با تمام داشته ها و نداشته هامون یه جور نارضایتی تو زندگیمون موج می زنه... و فقط شکلاشون با هم فرق می کنن این همه دلتنگی از کجا می یاد؟ ؟  شاید مثل من با شنیدن یه آهنگ که دستت رو می گیره و پرتابت می کنه وسط خاطراتی که یه روزی با خودت تصمیم گرفتی یه جایی تو ذهنت واسه همیشه آرشیوش کنی جوری که هیچکی ، حتی خودت بهش دسترسی نداشته باشی.مثل شعر ستاره گروه سون... زندگی با روزمرگی بدون هیچ طپشی در قلب ، بدون حس امنیت آدمها رو به سمتی می برن که شاید یه آهنگ حسوشونو عوض می کنه و  حسرت روزهایی که بدون دغدغه آب و نان ،قدم زدن با عزیزی توی برف که نه سرما و نه سر بالایی سرپایینی خیابون روشون تاثیر نداشت رو تو وجود آدم سرازیر میکنه . حالا اما چقدر خسته ام . جوری که نا ندارم نفس بکشم یا حتی با پسری که از وجودمه کمی همپا شم و تو باز یهای کودکانه اش شرکت کنم. انگار سالها از اوون روزها گذشته

فلش بک ۲

تمام شب هی از این پهلو به اوون پهلو می شدم  آقای همسر هم مثل من خواب از چشماش رفته بود .خلاصه تا ساعت ۶ صبح هر چی سعی میکردم خودمو بخوابونم نشد که نشد. غافل از اینکه اون شب آخرین شبی بود که می تونستم راحت بخوابم و من از دستش داده بودم . 

تا خواستم از جام پاشم دوباره همون سناریوی ۹ ماهه تکرار شد .. تهوع و بعد . تا زمانی که آقای همسر بلند شن این نمایش همچنان ادامه داشت. اوون روز همش استرس داشتم .نمی دونم من اینجوری بودم یا همه مامانا تو همچین شرایطی مالیخولیا می گیرن.. بعد از وصیت کردن پیش همسر که من مردم بچه امو دست هر کی ندی و مراقبش باش و .... از در خونه زدیم بیرون. صبح پنجشنبه بود و هوا نیمه ابری...دم خونه مامان اینها یادش بخیر بابا در و وا کرد و بهم گفت مامانت داره حاضر می شه. خواهرم هم بود. ..... توی بیمارستان اوضاعی بود. نه اینکه خیر سرشون بیمارستان خصوصی بود . هم پول دادیم هم پدرمون رو در آوردن... ساعت ۹:۱۵ دقیقه گل پسر به دنیا اومد و من اولین نفری بودم که دیدمش. و تا ساعت ۱ ظهر تو ریکاوری سرگردون تختوم از این ور به اوون ور هول میدادن... نه اینکه بیهوشی کامل نگرفته بودم می دیدم چه بلایی دارن سرم می یارن... خلاصه من و گل پسر ساعت ۲ تونستیم همدیگرو در آغوش بگیریم و باقی قضایا......... حالا گل پسر ۲۰ ماهه شده و من یه مامان. یه مامانی که هنوز نتونسته یه شب چشماشو ببنده و صبح پاشه. حالا گل پسر منو که می بینه می گه سسسسسسسسنام  و می پره تو بغلم. یادش بخیر بابایی چقدر خوشحال بود . چقدر مدت بودنش با گل پسر کوتاه بود . چقدر دلتنگشم.....

مامان حرف گوش کن

چند روزی که دارم  حوصله و صبر تمرین کنم.. مثلا دیروز گل پسرم ۵ دست لباس کثیف کرد من سعی کردم فقط لبخند بزنم. یا اینکه همراه دختر دائیهاش و نازی یا بقول خودش  نا نا مثل قورباغه همش آب بازی کرد  من فقط از تراس به خراب کاریهاشون لبخند زدم. یا اینکه روز پنجشنبه که همراه همسر عزیز قصد کردیم بریم بیرون و دیدیم ماشین بوی سگ مرده می ده باز هم لبخند زدم و وقتی که رسیدیم خونه تو پارکینگ برای اینکه همین لبخند رو حفظ کنم من و ماشین و گل پسر کلی آب بازی کردیم و اصلا به روی خودمون هم نیاوردیم که این کار آقای خونه بوده نه ما. تازه وقتی هم که کار تموم شد هم با لبخند شروع به تمیز کردن خونه کردیم و خرابی یه هفته رو از سر کله خونه پاک کردیم. و همینطور که کار می کردیم و لبخند می زدیم  یه جنگ چیریکی با گل پسر داشتم که توی یه تعقیب و گریز خرابکاری هاشو هم جمع می کردم.. آخرین مورد حرف گوش کنی تغییر قالب وبلاگ بوده که به گفته آبجی خانم سنگینه و زور اینترنت ایران نمی رسه که لودش کنه و من باز هم با لبخند حرف گوش کردم و این کار و هم کردم. ولی اگه یه هفته این لبخند زدن ادامه بدم احتمالا نیاز به دندون مصنوعی پیدا می کنم