روزانه های یک مادر

روزهای مادری

روزانه های یک مادر

روزهای مادری

لبریزم از تو

نگاهم به سقف خیره مونده ... یه لحظه بین خواب و بیداری از دور کسی رو می بینم... چقدر شبیه منه...یعنی خودمم!!! یه دفعه پر می شم از بوی صابون نخل 58  و نفتالین...تو می خندی وبرام صندلی می یاری و کمی آب.. چقدر خنکه... صدای خش خش روزنامه با هیاهوی فروشنده ها قاطی شده ، داری بساط ناهارت روپهن می کنی ... و من متعجب که چرا اینقدر دیر و تو می گی کسی نیست که مشتری راه بندازه...و شروع می کنی به خوردن... غذایی که مامان بهترین قسمتشو برای تو آماده کرده بود ...می دونی چقدر دوست دارم این غذا رو .. برام توی در ناهار خوریت غذا می زاری و بهم میدی.. می دونم واسه خودت چیزی از گوشتاش نمونده ولی می گیرم با لبخند.. می آم پیشت روی روزنامه ها می شینم و مشغول میشم... خوردم نه از لذت نمی دونم فهمیدی چه بغضی راه نفسم رو بسته بود!!!! ... الان فکر می کنم چطور 40 سال بین اوون همه بو های عجیب غریب و روی یه روزنامه توی ظرفی که بوی غذاهای روزهای گذشته رو می داد، هر روز ناهار خوردی!!!!ناهاری که من طعمش رو تنها بخاطر رضایت تو همراه با بغض تحمل کردم

می بینمت کنار رختخوابی که از گریه خیس شده... به آرامی دست روی صورتم می کشی و می گی نگران نباش بهت قول می دم درست می شه ... آن روزچقدر به سادگیت توی دلم خندیدم... ولی یک ماه بعد مثل یه معجزه اتفاق افتاد و تو گفتی دیدی شد...و تو می گی ( من می دونستم!!!)... هنوز نفهمیدم چطور شد... شاید خدا به خاطر دستهات، و چشمهای مهربونت برای من معجزه ای کرد...

توی رختخواب غلت می زنم... می بینمت که نشستی و مشغول میوه خوردنی... و بعد میبینمت روی تخت بیمارستان.. پر میشم از بوی بیمارستان... تو آروم خوابیدی... کلی وسیله بهت وصله و من فقط نگاه می کنم

می بینمت از راه دور ... می گن دارن می برنت یه راه دور .. و من گوشه ای از ایوون نشستم و به دور شدنت نگاه می کنم...

روز پدر خیلی وقته که گذشته... امسال دومین سالی بود که نبودی ... حسم تغییر کرده جور دیگه ای به رفتنت فکر می کنم..اما دلتنگی چیزی نیست که بشه تغییرش داد...خیلی دلتنگتم... بیشتر از قبل به زحمتات فکر می کنم... به چهره خیس عرقت که در رو باز می کردی و دستهایی که دیگه توان نگه داشتن کیسه های میوه رو نداشت... دلم برای 3 ضرب بلند شدنت از روی زمین تنگ شده چقدر بهت می خندیم و سر به سرت میذاشتم و تو می گفتی بزار سن من بشی بعد می فهمی... می دونی الان منم 3 ضرب پا می شم... خیلی زود به پیش بینیت رسیدم... امسال  بچه هایی رو می دیم  که واسه پدرشون هدیه میخریدن و تو نبودی که یکبار دیگه این لذت و تجربه کنم و نمی دونی چقدر حسودیم شد چقدر حسرت خوردم... می خواستم بیام پیشت ولی اصلا حسی به اون سنگ سیاه ندارم... حس نمی کنم اونجا زیر اوون همه خاک باشی... تو، تو وجودم جریان داری... همه جا هستی توی تمام روزهام.. هر جا هستی شاد باش...  تا هستم بخاطر تمام زحماتت. بخاطر نگاه مهربونت مدیونتم... شاید هیچوقت به زبان نیاوردم ولی دوست دارم بدونی چقدر دوست دارم... روزت با کلی تاخیر مبارک

پای پنجره نشستم کوچه خاکستری باز زیر بارون.... من چه دلتنگتم امروز...انگار از همون روزهاست حال و هوام رنگ توئه... کوچه دلتنگه توه....

دلم گرفته دوباره هوای تو رو داره.. چشمای خیسم واسه دیدنت بی قراره.. این راه دورم خبراز دل من که نداره... آروم ندارم، یه نشونه می خوام واسه قلبم.. جز این نشونه واسه چیزی دخیل نمی بندم.. این دل تنهام دوباره هوای تو رو داره

نظرات 4 + ارسال نظر
مهسا دوشنبه 22 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 03:15 ب.ظ http://vibre4sky.blogsky.com

انقدر حستون رقیق و صافه که هربار چیزی در مورد پدر می نویسید اشکم ناخودآگاه میریزه...
چقدر کمن مثل شما.. که سردیه خاک نذاشته فراموش کنن که چه عزیزی گرماشو داده به خاک. این روزا آدم نبودن هارو بیشتر حس میکنه و تا میای آروم شی دوباره یه یادآوری و یه خاطره دیگه ...
سایت بالا سر گل پسر تا از وجودت و مهرت لبریز شه...

ممنون عزیزم... امیدوارم خدا پدر و مادرتو سلامت نگه داره..باور کن بیشتر اوقات می نویسم از ترس اینکه فراموش کنم..فراموش کنم کسایی بودن که زندگیشونو به پام ریختن در حد توانشون تا من الان اینجایی که هستم باشم

جنس مونث دوشنبه 22 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 06:56 ب.ظ http://zireinsaghf.blogsky.com/

سلام مهتاب جان
خدا رحمت کنه پدر عزیزتون رو ....

ممنون عزیزم

مریم مامان ماهان سه‌شنبه 23 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 10:14 ق.ظ http://mahanema.blogsky.com

سلام مهتاب جون
روحش شاد و روزش مبارک

مهسا سه‌شنبه 23 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:14 ق.ظ http://vibre4sky.blogsky.com

فراموشی....؟!
تاحالا به این فکر نکرده بودم... یعنی ما آدما انقدر میتونیم نامرد شیم؟
یه روزایی تو زندگیم بود که کمرمو خم کرد. شایدم باز تکرار شه.. درهرصورت، یادمه وسط گریه هام از خدا خواستم منو برداره از زمین ببره هرجایی می خواد ، تو عذاب یا تو آرامش بندازه فقط تموم شه ... تنها چیزیکه باعث شد دهنمو ببندم این بود که مامان بابا چطور تحمل کنن؟ و من چطور زجر کشیدن اونا رو ببینم وقتی دستم از همه جا کوتاست...
فکر نمی کردم فراموشی تواین چیزا هم باشه والا شاید اون موقع جلوی دهنمو نمی گرفتم... و الان پشیمون میشدم!
عشق تو جون ماست... تو همون قلبی که میزنه و تا میزنه هستیم. عشق پدر مادرو نمیشه فراموش کرد بخصوص که خودتون مادرید..
مطمئنا پدرتون به داشتن دختر با محبتی که هنور انقدر دلتنگشه افتخار میکنه...

حرفت رو قبول دارم... نمی شه گفت فراموشی.. ولی من خیلی می ترسم که بعضی کارهاش برام کمرنگ شه... شاید بخاطر نبودنشه.. و اینکه دیگه پذیرفتم نمی بینمش... پدر و مادر تو وجود آدم هستن.. گذشته آدم... گذشته ای که وقتی به یادش می افتی هم لبخند مهمون لب های ادم می شه و هم چشم هامون از اشک لبریز... باور کن من خودم پایین بالا تو زندگیم داشتم ولی هیچ زجری بدتر از قبول از دست دادن پدر مادر نیست... البته از دست دادن هر عزیزی سخته و من آرزوم اینه که دیگه خودم رو تو این شرایط نبینم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد