روزانه های یک مادر

روزهای مادری

روزانه های یک مادر

روزهای مادری

روز نوشت

خیلی وقته نبودم. نه اینکه ماجرایی برای تعریف کردن نبود منتها هر بار که خواستم بنویسم شرایط برای نوشتن مهیا نبود.

بعد از برگشتن از مسافرت با اقای همسر می تونم بگم همه چیز خیلی خوب پیش رفت. من و آقای همسر بعد از دعوا های مکرر و فریاد زدن های مداوم فهمیدیم که ادامه اوون شیوه زندگی برامون امکان پذیر نیست و باید در رفتارمون تغییرات اساسی بدیم. نتیجه این تغییرات ارامشی هست که تو فضای رابطه من با آقای همسر در حال حاضر وجود داره. البته این موضوع به این معنا نیست که دیگه چیزی برای ناراحتی وجود نداره.. من همچنان از تعاملش با دیگران ناراحتم... ازکم حرفیش توی جمع خانواده و اینکه اصولا فاقد دید طنز به زندگیه افسوس می خورم. اینکه معمولا مصاحبت های ما با دیگران بسیار کم و تقریبا علاقه ای به هیچ نوع جشنی نداره منو دچار افسردگی می کنه اما رفتارش در مواجه با من و گل پسر نسبت به قبل بسیار بهتر شده.

خجالت آوره که بعد از 6 سال زندگی مشترک همچنان من توی رویاهام مرد دیگه ای رو تجسم می کنم... کسی که اهل بگو بخنده و من درکنارش یک دنیا شادم... نمی دونم این موضوع طبیعه یا نه .. ولی بعد از این رویا ها شدیدا دچار عذاب وجدان می شم.... حس یک آدم خائن رو پیدا می کنم... همسرم آدم مهربونیه...دلسوزه  اما هنوز نتونسته حفره های روحی ام رو پر کنه... شاید ادمیزاد همینجوری باید باشه....

از قضه همسر که بگذریم مهمترین اتفاق توی این چند مدت شروع مجدد رژیم گرفتن برای کاهش وزنم هست... که البته طبق معمول استارت این کار توسط خواهر جان زده شده... البته من تازه یک هفته است شروع کردم حدود 900 گرم کم کردم که به نظرم خیلی خوبه .. مخصوصا که ورزش رو یک خط در میون انجام می دم و 100% هم به رژیمم پایبند نبودم... امیدوارم من و خواهر جان بتونیم تا عید 10 کیلو کم کنیم...

بعد از اینکه شروع کردم به خوردن فلوکسیتین حسم اینه که همه چیز بهتر شده ... و دید من به مسائل مثبت تر از قبله ... امیدوارم بهتر هم بشه....

شهر آب و آیینه

تصمیم برای رفتن به این مسافرت علی رغم تمام دل دل کردن ها درست ترین تصمیمی بود که گرفتم.بهم بی نهایت خوش گذشت.. من از شهری که تو افقش آبی دریا و آسمون بهم می امیخت . از شهری که لبریز شد از صدای خنده های پسرک . از شهری که لبریز از عشق آقای همسر شدم برگشتم. همه چیز بهتر از انچیزی بود که تصور می کردم... من عاشق صدای اقیانوسم.. من عاشق اون روزهای خنک پاییزیم... 

چیزی که برام تو این مسافرت خیلی جالب بود . ساپورت کامل آقای همسر بود... کارهای کوچکی که نه هزینه ای داشت نه وقتی می گرفت ولی نور محبت رو دوباره به دل من راه داد... من و آقای همسر روزهای بدی رو گذرونده بودیم و فکر می کنم این سفر برای هر دومون فرصتی بود که به داشته هامون بیشتر عشق بورزیم...  

پی نوشت: البته نقش فلوکسیتین بسییییییییییار موثر بوده. البته تنشی هم نداشتیم

مسافر

عازم سفرم...دو روز دیگه دارم می رم جایی که ۱۲ سال پیش رفته بودم ...اوون روزها فکر نمی کردم روزی برای دیدن همسرم به اونجا برم...نمی دونم چقدر تغییر کرده.. ولی دلم برای دیدن اقیانوس تاپ تاپ می کنه... 

من و گل پسر داریم می ریم جایی که همسر توش کار می کنه... یک اقامت یک هفته ای دارم اونجا و بر می گردم... پسرک خوشحاله ولی نمی تونه تصور کنه چه جور به این مسافرت می ره... برگشتم می نویسم.. 

پی نوشت: 

این روزها نمی دونم چرا حرف زدنم نمی یاد. نه اینکه چیزی برای گفتن نباشه اما جملات برای نوشتن ردیف نمی شن...

درد مزمن

دچار مرض مزمنی شدم .. شبهایی که فرداش تعطیله سر شب چشمام به زور بازه و شبهایی که خیر سرم فرداش باید زود پاشم بیام سرکار مثل جغد بازه... و بدتر از همه اینکه شبهایی که زود می خوابم هی خودم رو سرزنش می کنم که کاش بیدار می موندم و حداقل یک فیلمی می دیدم و شبهایی که بیدارم همینطور به خودم فحش می دم که چطور فردا می خوایی پاشی بری سر کار!!!!ای بابا عجب وضعیه 

پی نوشت: 

من با ۲۰ آهنگ اخر بسیییییییییییار حال کردم. مخصوصا اشک من و دستای تو... شدید منو یاد پدر می انداخت

تولدانه

برای پسرک تولد گرفتم...با این که از نظر مالی وضع ناجوری داشتیم ولی این کارو کردیم..با اینکه تولد پسرک هنوز نرسیده چون اقای همسر مرخصی شون به روز تولد پسر ما هماهنگ نبود تولد رو انداختیم جلو... همه چیز خوب بود مهمون های عزیزی داشتم که با اومدنشون دلم رو شاد کردن اما جای خالی پدر عجیب توی ذوق می زد...کادوی تولد من و اقای همسر خیلی دل دل کردیم که چی بگیریم... اخرش دل به دریا زدیم و براش یه موتور  شارژی خریدیم که گل پسر بسسسسسسسسیار خوشش اومد.خوشحالم که بر تمام تنبلیها و مشکلات غلبه کردم و یه شب خوب رو برای خودم و خانواده ام ساختم...