روزانه های یک مادر

روزهای مادری

روزانه های یک مادر

روزهای مادری

دهه ۶۰

چند روز پیش توی ماشین بحثی با خواهر جان می کردیم بس شیرین  .که رسید به این نقطه سرنوشت ساز که {بچه های دهه ۶۰ وارد هر جا شدن اونو به گند کشیدن} و من که همینطور چشام از حدقه زده بود بیرون و آماده دادن یه جواب محکم به خواهر بودم کمی.. تنها کمی فکر کردم..دیدم واقعا ما توی این شرایط مقصر بودیم یا اونهایی که از ما بزرگتر بودن!!! اگه دوران ما مدرسه ها سه شیفته بود .اگه روی هر میز سه تا بچه دبیرستانی می نشست.. اگه موقع امتحان مجبور بودیم بریم زیر میز بشینیم رو صندلی مبادا که تقلب کنیم .. حالا بماند اون زیر چه بلاهایی سرمون می اومد ..خاک خالی و پاهای بی رمق از زانو زدن بر زمین و بچه هایی که گاه به گاه ما رو اوون زیر به یه فیضی هم می رسوندن که اکسیژن هم کم می اومد و یا زمانی که دبیزستانی شدیم دیدن تست موش ازمایشگاهی بودن ما ملسه اومدن نظام جدید و نظام قدیم کردن... بچه های نظام ترمی سال اول یادمه نه خودشون می دونستن چی کار باید بکنن نه معلم هاشون...بعد که سر کنکور از هر ۱۰ نفر یک نفر پذیرفته میشد...چه موهایی از سرمون کنده نشد واسه کنکور.. و بعد این بچه های دهه ۶۰ وارد دانشگاه شدن... بچه هایی که بچه گیشون توی جنگ گم شده بود و جوونیشون تو استرس... دانشگاه باید جایی برای پروازشون می شد که نشد .. شاید هم شد البته خوردن به میله های اوین و یا اخراج شدن... درسها که تموم شد چه لابیهایی راه نیافتاد برای پیدا کردن کار ... چه اشکها ریخته نشد برای دیدن این همه بی عدالتی... چه قلبها فشرده نشد از خشمی که در اوون خروش می کرد... موقع پیدا کردن کار چه درخواستهای غیر اخلاقی از این بچه ها نشد ... ما بچه های دهه ۶۰ نتیجه گندی که دیگران زدن رو بازتاب دادیم... حالا ما ها گناهکاریم که با ورودمون به بازار کار گند زدیم به هرچی کار... البته که زدیم ولی چی گرفتیم از جامعه امون... ترس.. استرس.. فشار.. بی عدالتی...و حالا هم می بینم روزی رو که به مرگ این نسل نزدیک بشه و برای کفن و دفن باید خانواده ها ماها رو بزارن تو صف تا بو بگیریم...ما نسل بدبختی بودیم و هستیم.. اینقدر سختی کشیدیم اینقدر خوار شدیم که الان به مرحله بی حسی و بی تفاوتی رسیدیم... و الان باز ما بازیچه شدیم برای افزایش رشد جمعیت تا تو تاریخ بنویسن این دهه ۶۰ ها هم خودشون بدبخت کردن هم بچه هاشون رو هم نوه هاشون رو....بچه هایی که با دادن قول زمین و خونه به پدراشون به دنیا اومدن و بعد این بچه ها و پدر ها تنها تمام مصائب رو تحمل کردن حالا خودشون بچه هایی رو دارن زیاد می کنن که می دونن چه سختی هایی باید این بچه ها تحمل کنن

گل پسر نوشت

دو هفته ای هست که مهد گل پسر و عوض کردم.. مهد جدید به مراتب بهتر از مهد قدیمشه.. و خودش خوشحالتر نسبت به قبل...پسرک من بزرگ شده و شیرین زبون گاهی می مونم چی جوابشو بدم و می دونم به عنوان مادر این نقص بزرگیه... گاهی حرفهایی که می زنه دقیقا مستوجب تنبیه ولی من خندم می گیره... مثلا چند شب پیش دیدم صدای خش خش می یاد.. دیدم بله...ایشون با یه مداد شمعی در حال کشیدن نقاشی روی سرامیک ها هستن... یه جیغ بنفش کشیدم . در همین وضع دایی کوچیکه زنگ زد... بهش می گم .. گل پسر الان به دایی می گم که تو منو اذیت می کنی ... من هم به اون بنده خدا گفتم ...  

دایی کوچیکه: گل پسر مامانتو اذیت نکن می آم دعوات می کنم ها... 

گل پسر: دایی جرات نداره بیاد من با تفنگ می کشمش... 

و من با دهن باز به ادامه این مکالمه خشن گوش می دادم... که خلاصه منتهی به غذر خواهی گل پسر از دایی شد... 

چیزی که برام جالبه که هر چقدر بزرگتر می شه به نظرم شخصیتش بیشتر تابع محیط می شه... مثلا اصلا پسرک تفنگ نداره ولی تو تخیلش با این تفنگ همه رو می کشه... و من نمی دونم باید نگران باشم یا نه چیز عادیه!!!!

حاجی واشنگتن

 

فکر و ذکرمان شد کسب آبرو، چه آبرویی، مملکت ‌رو تعطیل کنید، دارالایتام دایر کنید درست‌ تره. مردم نان شب ندارند، شراب از فرانسه می‌آید، قحطی است، دوا نیست، مرض بیداد می‌کند، نفوس حق‌النفس می‌دهند، باران رحمت از دولتی سرقبله عالم است و سیل و زلزله از معصیت مردم. میرغضب بیشتر داریم تا سلمانی. سر بریدن از ختنه سهل‌تر. ریخت مردم از آدمیزاد برگشته، سالک بر پیشانی همه مهر نکبت زده، چشم‌ها خمار از تراخم است، چهره‌ها تکیده از تریاک. (عزت الله انتظامی- حاجی واشنگتن) 

 چی بگم از جمله بالا رسا تر که عجیب حال این روزهایمان است

ای لعنت به این بلاگ اسکای کلی نوشتم پرید

مادر نگران

این روز ها انگار لال شده باشم دارم با چشم های از حدقه بیرون زده هر روز قیمت طلا و .. و رصد می کنم ... هنوز برام سخته در ک این مطلب که حقوقی که این ماه گرفتم قدرت خریدش نصف سال قبله... باورش سخته برام که با دلار 4000 تومانی حقوق من رفته زیر خط فقر.. و می دونم روزهای سخت تری در انتظار همه ماست... پسرک رو بیشتر در آغوش می گیرم و بیشتر چیز های دلخواهشو می خرم می ترسم روزی بیاد که نتونم به نیاز های اولیه اش رسیدگی کنم... این روز ها تبدیل به یک زن نگران شدم که دیگه چاقی یا لاغر بودنش براش مهم نیست.. برام آرامش این چهار دیواری مهمه... چهار دیواری که پناه من و پسرک و پدرشه.. برای خان داداش شدیدا ناراحتم .. ما کلی قرض بهش داشتیم و داریم که با این بی ارزش شدن پول معلوم نیست چطور می تونیم این لطفش رو جبران کنیم... من نگرانم.. نگران بیکار شدن همسر... حقوق نگرفتن سر وقت من و آینده پسرک... 

دعا نوشت: 

خدایا نمی دونم چی تو سرته ، چه نقشه ای واسه ما کشیدی ، حداقل اگه بفهمیم شاید خودمون هم بتونیم کمکت کنیم ها...