امروز وبلاگی رو می خوندم با عنوان تجاوز خانگی... پست هاش تکاندهنده بود و توصیه به این که همیشه قابل اعتماد ترین افراد توی یک خانواده دست به همچین کاری می زنن... ای وبلاگ بعد از شنیدن تجاوز به یک پسر بچه پیش دبستانی از یکی از آشنایان آنچنان ذهن و روحم رو خراب کرده که احساس می کنم از داخل در حال فرو پاشیم... فکر اینکه بچه هامون چطور می خوان بزرگ شن.. چطور باید ازشون محافظت کرد.. اصلا به کی می شه اعتماد کرد اعصابم رو پریشان کرده... بچه های ما که توی تنهایی در حال بزرگ شدن و ما از ترس آسیب های این چنین به حق اونها رو ایزوله تر بار می آریم.. بارها فکر می کنم پسر من چطور باید یاد بگیره توی جامعه رفتار کنه بدون اینکه آسیبی متوجه اش بشه... بچه های ما تک فرزند هستن و توی زندگی ما حتی پدر حضور کم رنگی داره... پدر بزرگی نداره و اقوام درجه یک هم در حد یک دیدار کوتاه... این بچه ها چی ازکودکیشون به یادشون می مونه.. منی که بعد از شنیدن این جریانات حتی جرات ندارم بفرستمش توی حیاط.. منی که بخاطر مزاحمت های افرادی که حرمت یه مادر رو ندارن نمی تونم ببرمش پارک... پسرک من چه جور مردی می خواد بشه!! چطور می خواد یک زندگی رو اداره کنه در حالی که پدر و مادرش از چیز هایی که می شنون هر روز دایره مراوداتش رو تنگ تر می کنن... چرا جامعه ام اینجور شد!!! ما دوران کودکی مون پر بود از خنده و بازی.. پسر و دختر نداشت همه با هم بازی می کردن.. محل و کوچه مثل خونه یه جای امن بود.. اما حالا حیاط اپارتمان هم امن نیست... توی این 25 سال چه بلایی سر این مملکت اومد!!همسایه بچه رو از جلوی خونه برده و بهش تجاوز کرده .. مردی که پسری داره هم بازی این پسر... چه بلایی سر ما اومده چه بلایی از جامعه اومده ...
چند روز پیش اس ام اسی برام امد که بی ربط نیست:
گمشده ی این نسل اعتماد هست نه اعتقاد. اما افسوس نه بر اعتماد اعتقادیست نه بر اعتقادها اعتماد..
هیچوقت نتونستم ساده ترین چیز هایی که در موردش فکر می کنم بهت بگم... زندگی از دید تو سفید و سیاه است... و تو از این دو رنگ در نیمه تیره تر داری روزهاتو هدر میدی... من و تو اگه ازدواج نمی کردیم مطمئنا شریک های تجاری خوبی بودیم... اما... تو با تمام خوبی هات هیچوقت دوستم نبودی و نیستی... می دونم دوست در دید تو چارچوب خودش رو داره ، ولی توی دنیای من دوست کسیه که بشه بهش اوونچه که تو ذهنت می گذره بدون خود سانسوری در میون بزاری... دوست کسیه که بشه باهاش خندید و گریه کرد... بشه باهاش عاقل بود و گاهی دیوانه...بشه گاهی شیطنت کرد وگاهی موقر بود... زندگی تو دید تو چارچوبی از باید ها و نباید ها است...توی متراژ تو خیلی ها حد لازم رو ندارن .. توی دید تو زندگی همون روندی رو داره که 50 سال پیش داشت... گاهی دلم لک می زنده برای هار هار خندیدن بیرون از خونه در حالی که تو همراهمی... گاهی حسادت می کنم از دیدن مردهایی که موقع پیاده شدن از ماشین گونه های همسرشون رو می بوسن... مردهایی که وقت قدم زدن دست هاشون رو دور شونه های همسر شون می ندازن.. می دونم دوستم داری ولی دوست داشتنت اون چیزی نیست که منو راضی کنه... من دوست دارم ببینم دوستم داری همه ببینن که تو دوستم داری اما تو دوست داشتن رو تبدیل به زنجیری کردی که گاهی نفس هامو بند می یاره.. دوست داشتن تو منو دچار وضعیتی کرده که در کنار تو تبدیل به چیزی بشم که نیستم.می دونی چرا؟؟ چون تو می تونی ساده ترین موضوعات رو به بدترین موضوعات وصل کنی... تو می تونی یک شیطنت ساده رو به بی بند و باری وصل کنی... تو می تونی تمام خوبی هامو نادیده بگیری و مدتها توی سیاهی های ذهنت زندگی کنی.. که هم خودت زجر بکشی هم دیگران رو زجر بدی...از نظر تو زن کامل مادرته... خواهرته.. که توی چشماشون هیچ نوری از زندگی نیست... زنانی که خودشون رو توی سرویس دادن به مردها فراموش کردن و آن چنان در بند خواسته های دیگران هستن که فراموش کردن خودشون هم خواسته هایی دارن... بین دنیای تو و من فاصله زیاده.. خیلی زیاد...
بعضی صحنه ها در زندگی برای آدم جاودانه می شه... مثل یک جرقه گاهی از ذهنت به هر بهانه های عبور می کنه... شبی که
آقای همسر اومد خونه یک از این صحنه ها برام دوباره خلق شد... لحظه ای که گل پسر خودش رو انداخت تو بغل باباش و پدرش اوونو در اغوش گرفته بود و با چشمای بسته می بوییدش
تا می گم بالای چشمت ابرو... یا پسرک بگیر بخواب... یا پسرک کمتر تلویزیون ببین و ... بر می گرده تو چشام نگاه می کنه،می گه من هم می رم پیش خدا ، بعد تو بمون اینجا غصه بخور... خوب من بد بخت این لحظه باید چه کار کنم..باید سر حرفم پافشاری کنم یا وا بدم کل قضیه رو... اگه بخوام پافشاری کنم با اشک جمع شده تو چشام چی کار کنم... اگه وا بدم خوب اونوقت تکلیف اصول تربیتی چطور میشه!!!!