دیروز روز خوبی بود... نه اینکه حالا اتفاق خاصی افتاده باشه نه...ولی 1 ساعت زودتر رفتن دنبال پسرک و دیدنش با چهره ای خندان در حالی که به قول خودش کلاه پادشاهی هم سرشه خیلی برام دلچسب بود... بغل کردنش توی رختخواب و حس کردن نفس هاش روی گردنم انگار تمام خسته گی هامو از من گرفت.. تازه فهمیدم با این دو شیفت موندن پسرک توی مهد چه ظلمی هم به خودم هم به اوون می کنم ... کلا من توی پاییز بسیار حس هام شدید تر می شه... پاییز برام فصل عاشقیه... برعکس همه توی پاییز انرژی ام بیشتره، امید به زندگیم بالاتر... ولی مشکل این قوی شدن احساسات اینه که همش دلم برای قدم زدن دو نفری با آقای همسر زیر بارون تنگ می شه... دلم تنگ می شه برای چای داغی که از روش بخار بلند می شه و کنار همسر می خوردم... دلم ... یادمه اوون زمان که مجرد بودم هم همین حس ها رو توی این فصل داشتم... به خودم می گفتم آی کیف می ده، آدم توی هوای بارونی دست همسرش رو بگیره و آروم قدم بزنه... بره بشینه توی پارک و برگهای هزار رنگ رو ببینه... حالا می بینم سهم من از این آرزوی ساده تنها ماهی یک هفته اوون هم توی کلی مشغله است
امروز توی مهد پسرک مراسم روز جهانی کودک بود... پسرم برای اولین بار باکراوات و موهای ژل زده برای جشنی از خونه بیرون رفت... ومن هنوز تو کف اوون تیپ و قد بالاشم..
واقعا خیلی زشت و ضایع است که از همه عزیزانی که اینجا رو می خونن تقاضا کنم برای لاغر شدن این حقیر گاهی به آسمان نگاهی کنن و دعایی بخونن!!؟؟
بعد از 909 روز اونی که تو رو از ما گرفت رفت جایی که سزاوارش بود... 909 روز از اوون روز ابری گذشته و امروز دوباره آسمان ابریه با این تفاوت که تو دیگه نیستی و اونی که به تو زد و فرار کرد الان هست... اوون یه جایی نزدیک ما، پشت میله هاست... اوون این جاست چون باید برای کاری که کرد جواب بده... اوون این جاست تا بعد از 909 روز بفهمه که اوون پیر مردی که موهاش مثل ابرهای بهاری سفید و صاف بود .. اوون پیر مردی که بهش زد و در رفت و فکر کرد خیلی زرنگه عزیز دل خانواده ای بود که توی این 909 روز زندگیشون زیر و رو شده... اوون این جاست تا برای گرفتن تو از ما شاید تنها عذر خواهی کنه... هرچند شاید دیگه مهم هم نباشه... مهم نبودن تو و غم ماست... مهم اینه که اوون آدم لات بفهمه کسایی هستند که تا آخر رهاش نمی کنن...
909 روزه که کلید تو توی در نچرخیده... صدای پات توی راهرو نپیچیده... و خونه از صدای تو، از حضور تو، محرومه... 909 روزه که مادرم دیگه مادرم نیست... خواهرم توی عمق نگاهش همیشه غمی هست... و برادرام.... 909 روزه که زندگی ما ، زندگی سابق نیست.
پسرک می خواد قورقورک شه... قور قورک تلفیقی از جیرجیرک و قورباغه است... می خواد بال داشته باشه و بره تو آسمونها ...بهش می گم مامان چرا دوس داری جیر جیرک شی؟؟؟ می گه می خوام برممم... پرواز کنم.... با فرشته ها بازی کنم... بعد هم شبها نخوابم بلند بلند آواز بخونم...
قیافه من!!!!!