من ...
خالی از عاطفه و خشم
خالی از خویشی و غربت
گیج و مبهوت ، میون بود و نبودن
عشق، آخرین همسفر من
مثل تو منو رها کرد، حالا دستام مونده و تنهایی من
ای دریغ از من ، که بی خود مثل تو، گم شدم تو ظلمت تن
ای دریغ از تو که مثل عکس عشق، هنوزم داد می زنی تو ایینه من
آه... گریه مون هیچ، خنده مون هیچ
باخته و برندمون هیچ
تنها آغوش تو مونده ، غیر اوون هیچ
ای مثل من ، تک و تنها ، دست مو بگیر که عمرمون رفت
همه چیز تویی ، زمین و آسمان هیچ
بی تو می میرم، همه بود و نبود
...نور تو بودی ، کی منو از تو جدا کرد
همه چیز آرومه و خوبه... عزیز جون سگ محل می کنه... خاله خانم تقریبا با حالت قهر رفت خونه اش و خان داداش هم همینطور کلی از دستم عصبانیه... هیچ ملالی نیست جز دوری شما!!! نمی دونم یک کار خاله خانم کرد یه جواب هم من بهش دادم پس با هم بی حساب شدیم اینکه بقیه چشونه خودمم هم نفهمیدم...
محبت کردن خوبه به شرطی که بی منت باشه، انتقاد کردن خوبه به شرطی که تمام خوبی ها رو نادیده نگیریم ، خندیدن هم خوبه به شرطی که برای خندیدن خودمون شخصیت اجتماعی کس دیگه ای رو زیر سوال نبریم... وقتی موضوعی مطرح می شه بین دو نفر ، بدون رضایت گوینده نباید به فرد سومی بگیم.. اینها بدیهی ترین موضوعات تو تعاملات بین همدیگه است... وقتی تو ارتباطات این قواعد ساده رعایت نشه.. اتفاقاتی می افته که نباید بیوفته.. چیز هایی گفته می شه که نباید گفته بشه... کدورت هایی ایجاد می شه که شاید زمان زیادی ببره تا طرفین فراموش کنن...
نمی دونم در مورد اثر پروانه ای چیزی شنیدن یا نه.. این یه بحثیه تو نظریه آشوب که یک اتفاق کوچیک می تونه تاثیرات بزرگی رویک سیستم های فعال بگذاره...توی این پست می خوام این اثر پروانه ای رو تو زندگی خانوادگیم بنویسم... نقطه شروعش رو می شه بارداری ناخواسته مادری باشه که 2 تا پسر به فاصله سنی یک سال ونیم داشت بدونم.. به دنیا اومدن این بچه که حالا لقب فراخور وجناتش داره ، خاله خانم بود... این دختر ناز زیر دست این 2 پسر شرور بیشتر از اینکه منش دخترانه پیدا کنه خلقیات مردانه پیدا کرد، به حالتی که الان وقتی خاله خانم می خواد اسم دوستای بچگیش رو به یاد بیاره تنها اسم پسر هاس که ردیف می شه..دختری که در کنار برادرهاش کم کم داشت برای خودش خانمی می شد با تمام آزادی هایی که برادراش داشتن نوجوونیش با انقلاب و جنگ گره خورد... برادر ها هم که سر پر سودایی داشتن به شدت تریپ انقلابی برداشته بودن جوری که یک دفعه دختری که تمام آزادی ها نصیبش شده بود به صورت ناگهانی به پدیده ای به نام برادران غیرتمند مواجه شد... برادرهایی که تقریبا به همه چیز کار داشتن.. تفاوت سنی کم و هم پیاله بودن خاله خانم با خان داداش ها تا دوران نوجونی و شکل گیری شخصیتش جوری بود که اصلا تاب این همه محدودیت و گیر دادن رو نداشت... و اینجوری روابط خانوادگی ما به خصوص خان داداش و خاله خانم دچار یه زورآزمایی چندین ساله شد.. برادر کوچک تر چون کمتر حس های انقلابی داشت در نتیجه بیشتر نقش نخودی رو بین این دو ایفا می کرد... تابا قبولی خان داداش تو یه دانشگاه خوب و یک رشته خوب ، نهضت بهتر بودن تو خونه ما شکل گرفت.. خواهر منشش اجازه نمی داد که خیلی پایین تر از خان داداش باشه و با هر مشقتی بود خودش رو رسوند به جایی که باید می رسوند یعنی یک دانشگاه خوب...این دو با هم تمام مدت روابط خوبی داشتن همراه با احترام چون خان داداش موقعیتی در خانواده با حمایت های مادر و پدر به دست آورده بود که اصولا خواهر نمی تونست عرض اندامی داشته باشه... تا دانشگاه جفتشون تمام شد و خواهر تصمیم به ازدواج به شیوه خودش گرفت .. برادر می گفت نه و خواهر دیگه حاضر نبود زیر بار این مسئله بره و با تمام توان مقاومت کرد و به تونست برادر رو کنار بزنه و حرفش رو به کرسی بنشونه... خواهر ازدواج کرد و رفت سر زندگیش با همه جور و همه نوع گندی که برادر به اعصابش زد.. منتها مهم این بود که اوون بعد از 20 سال تونسته بود این تابو رو تو خونه ما بشکنه... از اوون طرف برادر که همیشه توانایی های خواهر رو مورد تعریف و تمجید قرار می داد زمان ازدواج خودش به دنبال گوسفند ترین زن ممکنه رفت که دیگه حرفاش 2 تا نشه(با پوزش از زن داداش عزیز تر از جان) معتقد بود که تحمل زنی با سرسختی خواهر رو نداره و به این ترتیب ازدواجی از نوع سنتی با دختری کاملا ساده و سنتی انجام داد ...این دو حالا بهترین روابط رو با هم دارن... شاید جفتشون فهمیدن که اون همه لجبازی با هم نهایت دودی شد که به چشم خودشون رفت.. البته خدا رو شکر جفتشون زندگی های خوبی دارن ولی به مراتب می تونستنن بهتر و مطلوب تر زندگی کنن... بعد از 37 سال از اولین نقطه شروع این آشوب من که تحت تاثیر زندگی این دو قرار داشتم توی زندگیم دست به قمار زدم... منطقی ازدواج کردم ولی سودای عشق از دست رفته همچنان در من موج می زنه... من نمی خواستم مثل خواهر تنها دنبال دل برم و از طرفی هم نمی تونستم بدون تجربه عاشقی مثل برادر به خونه بخت برم... عاشق شدم و در اوج حسم دست به یک انتخاب منطقی زدم... با این کار شاید یک زندگی راحت و بدون ریسک رو برای خودم فراهم کردم اماگوشه از قلبم هنوز لبریز از حسیه که در همسرم هیچوقت نمود پیدا نکرد... وتبعات بال زذن این پروانه همچنان ادامه داره.
داشتن یک خانواده خوب نعمته... داشتن پدر و مادر مهربان هم.. داشتن برادر و خواهر هم جای خودش رو داره... من آدم خوش شانسی هستم که خانواده خوبی دارم... شاید به نظر مسخره می یاد ولی می شه از بدترین چیزها بهترین لذت ها رو برد.. ماشین من که معرف حضور هست... وقتی سوارش می شم و یه جایی تو خیابون جام می زاره به هر نحوی .. با خیال راحت زنگ می زنم به برادر خودش رو به سریع ترین شکل می رسونه پیشم... یا صبح امروز که ماشین استارت نمی خورد با اینکه خواهر تازه رسیده بود و می دونم چقدر عاشق هوای بارونی اینجا ست از خواب و خستگیش بخاطر من می گذره و تا خونه برادر اسکورتم می کنه تا مبادا توی خیابون برام مشکلی پیش بیاد... این ها همه لطف خدا است و نتیجه عشق و پاکی پدر و مادریه که تو تمام مشکلات پشت هم بودن... هر چند پدر با رفتنش حفره ای توی زندگی همه ما ایجاد کرد ولی این خونه از عشقش و حضورش لبریزه/..