توی هفته گذشته شدیدا درگیربودم . کلا زمانی که آقای همسر می آن تو خونه کار من بسییییییییار زیاد می شه.. از پختن شام و ناهار گرفته تا تمیز کردن خونه و خرید و ... البته همسر هم گاهی کمک هایی را عنایت می کنن. ولی کلا بسیار بهتر از سال گذشته رفتار می کنن. خودم کلی درگیر آزمایش و ... شدم که تشخیص داده شد اینجانب مبتلا به کبد چرب می باشم... واقعا باعث شرمساریه .. پنجشنبه مجبور شدم برم پیش دکتر تغذیه که چه خاکی تو سرم باید کنم. البته دکتر خیلی امیدوارم کرد که خیلی وضعت خراب نیست و امیدت رو از دست نده... اتفاق دوم اینه که ماشینمون خلاصه اومد و هرچند هنوز سوارش نمیشیم و همچنان با پسرمون می آم و میریم و تنها از جمال دختر تازه در حال استفاده ایم تا روکش و ... رو براش تهیه کنیم... همستر ها رو هم با هزار کلک از خونه بردیم بیرون و دادیمش به یه مغازه فروش حیوانات تا هم اونا از دست ما و هم ما از دستشون راحت شیم.
رابطه پسرک و آقای همسر به مرحله بحرانی رسیده جوری که علنا می گه اصلا بابا رو دوست ندارم. و تو چشمای همسر می بینم که چیزی درش شکسته می شه و با کمال ناباوری گاهی دست به مقابله به مثل می زنه و این دور باطل همچنان ادامه داره... نمی دونم واقعا همه پدر و پسر ها اینجورن!!! یا اصولا همه بابا این همه به بچه 4 ساله گیر می دن یا نه!!! در حال حاضر تنها کاری که از دستم بر می اومد این بود که دیشب سر جفتشون داد کشیدم و از مشاور برای روز چهارشنبه وقت گرفتم...
آقای همسر حدود یک هفته ای هست که اومدن منزل.. ولی زندگی بین دو مرد حسود به شدت عذاب آوره... حسادت بین این پدر و پسر واسم اصلا قابل فهم نیست... مثلا کی پیش من بشینه... کی منو بغل کنه... پسرک تا جایی که بتونه حال پدر رو با گریه و زاری می گیره و پدرش هم با لجبازی حرص پسرک رو در می آره... شرایط عجیبیه...هم خوشحالم هم گاهی ناراحت... خوشحال که مردهای مهم زندگیم اینجور سر من با هم رقابت میکنن و ناراحت که واقعا بین این کش مکش می مونم که سر کی رو باید بگیرم که اون یکی ناراحت نشه... و اینکه کی باید حال جفتشون رو بگیرم... یا اصلا کجا باید بشینم.. کجا باید بخوابم.. کدومشون رو بغل کنم... !!!!!!!
مرگ عادی ترین موضوع و در کنار اوون تراژدیک ترین مسئله ای هست که همه ما ها باهاش درگیریم ... ولی شرایط وقتی اندوهبار تر می شه که پدر جوونی درست روز تولد یکسالگی پسرش از دنیا بره... و وقتی این قضیه برای من غیر قابل تحمل می شه که می فهمم اوون هم مثل پدر من از همون بیمارستان پر کشید به آسمون... توی شبهای عزیز برای روحش یک صلوات بفرستین...
پی نوشت: این آقا همسن من بود و همکار اداری... موقع برگشت از ماموریت اداری تصادف کرد و بعد از یک هفته امروز صبح پر کشید.. این آقا یک پسر یک ساله داره که ماهها پیش در فکر تولد و خرید کادوی تولدش بود.. و اوون مادر حالا پسری داره که سالها باید روز تولدش رو با مرگ همسرش یاد آوری کنه
حالا که این رو نوشتم می بینم احساس در قالب کلام نمی گنجه...
مدتیه شبها خوب نمی خوابم .. نه اینکه نخوابم.. ولی با یه جان کندنی دلم گرم میره و می خوابم.دلایلشم تو همون زمان بسیییییار منطقی می یاد ولی صبح از اوون همه منطق خبری نیست.. شاید خنده دار به نظر بیاد ولی اینقدر گستره این فکر و خیال ها وسعیه که گاهی نمی دونم بخندم یا گریه کنم .. یک سری فکر هایی هست خوب تو روز هم درگیرشم.. مثل پروژه ای که توی محیط کاریم دستمه و من بخاطرش بیش از دیگران حرص می خورم و بقیه بیخیال موضوع هستن... یه موضوع دیگه که یک هفته ای هر شب بهش فکر می کنم این 3 تا کوهنورد ایرانی هستن که تو هیمالیا گم شدن.. کلی با هاشون هم ذات پنداری می کنم که مثلا تو اوون ارتفاع و سرما به چه چیزی فکر می کردن و حالا تو چه وضعیتی هستن و بعد یاد مادراشون می افتم کلی واسه داغی که دیدن باهاشون غصه می خورم.. بعد از این قسمت به پسرک فکر می کنم که اگه من جای مادر اونها بودم چه می کردم و اگه اتفاقی برای پسرک بیوفته من چه خاکی سرم کنم و بعد این فکره که اشکام همینطور جاری می شه... تو همین هیگیر واگیر یاده همسر می افتم که می گه احتمالا کارشون تعطیل می شه و مجدد ایشون به یک مرخصی اجباری تشریف می یارن... حالا اینها مهماش بود غیر مهم ها حاملگی سه تا از همستر های پسرکه که نمی دونم با این همه همستر چه کار کنم و فکر های مزخرف تر اینکه مثلا برای رفتن به فلان مهمونی چه بپوشم و چیز های مسخره دیگه..
حالا که نوشتم می بینم واسه دیوونه بودن رزومه ای کاملیه...
پسرک از من اسب می خواد و تیر کمون... می خواد مثل دختر کارتون دلیر بره به جنگ اوزبازو... ازش می پرسم خوب اسبت رو کجا می خوای نگهداری.. می گه .. اگه تو برام بخری.. با یک نخ می بندمش به دستگیره در اتاقم...و قیافه من..
پی نوشت... در ضمن اسب رو هم ابس می گه....