-
رو سیاه
پنجشنبه 7 مهرماه سال 1390 13:49
واسه آقای همسر کاری پیدا شده که اگه جور بشه حقوق و مزایای خوبی داره. که البته یه ایراد بزرگ هم داره که مثل اکثر مهندسین جان برکف توی این آشفته بازار مملکت باید تشریف ببرن جنوب شرقی کشور تا به برای مردم غیور بلوچ بیمارستانی بسازن.خلاصه به لطف سیاست های موثر اقتصادی این شرایط هم با کلی پارتی بازی و دعا های شبانه مهیا...
-
تابستون
چهارشنبه 30 شهریورماه سال 1390 13:32
خلاصه آخر تابستون شد و خلاصه نیمی از جمعیت جامعه چه دانشگاهی و دانش اموز و دبیران محترم می خوان زحمت بکشن و به کار و زندگیشون برسن. توی این جمع لطیف خاله خانم و نانا هم حضور دارن. که توی سه ماه تابستون با حضورشون تو محفل بی فروغ من و عزیز جون کلی حال بهمون دادن.جوری که اصلا نفهمیدم چطور این تابستون گذشت!!خاله خانم...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 30 شهریورماه سال 1390 13:05
خداحافظ نگو وقتی هنوز درگیر چشماتم خدا حافظ نگو وقتی . تا هرجا باشی همراتم تو اون گرمای خورشیدی که می ری رو به خاموشی نمی دونی چقدر سخته شب تلخ فراموشی شبی که کوله بارت رو میون گریه می بستی یه احساسی به من می گفت هنوزم عاشقم هستی . خداحافظ نگو وقتی هنوز در گیر چشماتم . خداحافظ نگو وقتی تا هر جا باشی همراتم چرا حالت...
-
فصلی سرد
یکشنبه 27 شهریورماه سال 1390 08:29
منم زنی درآستانه ی فصلی سرد. نمی دونم چرا از دیشب همینطور این قطعه شعر فروغ که کامل هم بلد نیستم توی ذهنم تکرار می شه. دیشب شاهد زایش گرگی از بطن میش بودم......
-
پشیمانی
شنبه 26 شهریورماه سال 1390 08:15
گاهی آنقدر دیر پشیمون می شی که فرصت انجام هر کاری رو از دست دادی. مثل آدمی که خواب بوده وقتی که بیدار می شه می بینه وقت اداری تموم شده. پس می شینه و با حیرت نگاهی به ساعت می اندازه و اینکه چطور این اتفاق افتاده. سردر گم و منگ هر چی دست و پا می زنه و فکر می کنه کاری برای روز از دست رفته اش نمی تونه بکنه . این حس این...
-
گل پسر من ۲
سهشنبه 15 شهریورماه سال 1390 08:43
روزی که ایجاد وبلاگ برای گل پسر به سرم زد هیچوقت فکر نمی کردم اینقدر گرفتار باشم که دیگه حال آپلود عکس و .... را نداشته باشم. ولی خوب تصمیم دارم حداقل هر چند تا مصیبت نامه ای که می نویسم یه پست هم از کارای گل پسر بنویسم تا اسم این وبلاگ حداقل واسم حلال بشه. گل پسر مامان حدود ۱ و نیم ماه که میره مهد. آقا بود آقا تر...
-
پاییز
دوشنبه 14 شهریورماه سال 1390 13:38
هوای لبریز از بوی پاییز مرا می برد به کودکی. شاد و سبکبال در میان ملحفه های آویخته از بند همراه با بوی نیل که رنگ آسمان و زمین را یکی میکرد. می دوم.می دوم و می خندم. یادش به خیر......
-
برای شیلا
سهشنبه 8 شهریورماه سال 1390 11:10
سه روز از شنیدن خبری می گذره که هنوز باورش برام سخته. مگه می شه!!! با اینکه دیدمت ولی باز باور نمی کنم. می دونی که تو سهم بزرگی از دوران دبیرستان و دانشگاه من داری . یادته پاییز ها رو من به خاطر هوای همیشه بارونی اینجا دوست داشتم و تو از این همه آب که به لباسات می پاشید حرص می خوردی و من با شیطنت واسه اذیت کردنت جفت...
-
تنها مدارا میکنیم دنیا عجب جایی شده(داریوش)
شنبه 29 مردادماه سال 1390 10:17
این روزها اوضاع داخلی خونمون عجیب بهم ریخته است. آقای همسر به لطف ایجاد ۲.۵ میلیون شغل توسط دولت کریمه . به کل بیکار شدن. اون توی یه شرکت پیمانکاری کار می کرد که به دلیل پرداخت نشدن صورت وضعیت ها شرکت تعطیل و با کل مهندسین اجرایی تسویه حساب کردن. حالا من موندم کلی گرفتاری و یه همسر جون که از گل بالاتر نمی شه بهش گفت....
-
همدردی
دوشنبه 17 مردادماه سال 1390 11:26
صبح با ناز و نوازش گل پسر رو از خواب بیدار کردم و پسری از اینکه اول صبحی به گردش دعوت شده کلی خوشحالی کرد. ولی وقتی رسیدیم دم مهد بنای گریه رو گذاشت و آنچنان بی تابی کرد که دل مامانی براش ریش شد. وقتی گل پسر همیجوری گریه می کرد یه دختر بچه ناز هم با مامانش رسید دم مهد. وقتی پوریا رو دید که داره گریه می کنه بهش گفت :...
-
من و گل پسر
دوشنبه 10 مردادماه سال 1390 11:55
گل پسر هر شب قبل از خواب ُ باید مطمئن شه اول از همه هیچ چراغی روشن نیست وهمه هم خوابن. وقتی می آد رو تخت بعد از اینکه یه خورده از سر و کول بابایی بالا می ره و بازی می کنه می آد و پیش من دراز می کشه و دستش رو می زاره روی صورتم و بعد هر چی اسم بلده رو می گه از عزیز و نانا گرفته تا همه جوجو ها و هاپو ها که من باید در...
-
روزنوشت
شنبه 8 مردادماه سال 1390 11:57
دیروز من و گل پسر و بابایی همراه خاله خانوم و عزیز جون و نانا صبح زود از خونه زدیم بیرون تا به قول خودمون جهت ریلکسی اعصابهای له شده به دامن طبیعت پناه ببریم غافل از اینکه آسمون دریچه کوره شو باز و روی ماشین ما متمرکز کرده . خلاصه چشمتون روز بد نبینه که حتی کولر ماشین هم نمی تونست جلو آب پز شدنو جزغاله شدنمونو بگیره....
-
از دست تو نیست که دلم از گریه پر
چهارشنبه 5 مردادماه سال 1390 11:29
این روزها خیلی به وبلاگ های مختلف سرک می کشم.. شاید بشه گفت یه جورایی اعتیاد پیدا کردم .. اعتیاد به این که بفهمم دیگران روزگارشونو چطور می گذرونن و چه چیز هایی شاد و دلتنگشون می کنه... چیزی که برام جالبه اینه که تو بیشتر وبلاگهایی که خوندم حس دلتنگی ، غم یا نا امیدی موج میزنه . بعضی ها که شجاعترن یا قلم بهتری دارن از...
-
فلش بک ۲
دوشنبه 3 مردادماه سال 1390 10:33
تمام شب هی از این پهلو به اوون پهلو می شدم آقای همسر هم مثل من خواب از چشماش رفته بود .خلاصه تا ساعت ۶ صبح هر چی سعی میکردم خودمو بخوابونم نشد که نشد. غافل از اینکه اون شب آخرین شبی بود که می تونستم راحت بخوابم و من از دستش داده بودم . تا خواستم از جام پاشم دوباره همون سناریوی ۹ ماهه تکرار شد .. تهوع و بعد . تا زمانی...
-
مامان حرف گوش کن
شنبه 1 مردادماه سال 1390 09:43
چند روزی که دارم حوصله و صبر تمرین کنم.. مثلا دیروز گل پسرم ۵ دست لباس کثیف کرد من سعی کردم فقط لبخند بزنم. یا اینکه همراه دختر دائیهاش و نازی یا بقول خودش نا نا مثل قورباغه همش آب بازی کرد من فقط از تراس به خراب کاریهاشون لبخند زدم. یا اینکه روز پنجشنبه که همراه همسر عزیز قصد کردیم بریم بیرون و دیدیم ماشین بوی سگ...
-
دلتنگی
چهارشنبه 29 تیرماه سال 1390 11:28
دیروز از صبح که بیدار شدم همینجوری هی به زمین و زمان فحش و بد وبیراه میدادم که چظور من یک ساعت وقت ندارم خیر سرم حداقل برم سر خاک پدرم.خیلی دلتنگ بودم و عصبی. تو اداره هم این حس بدبختی ولم نمی کرد . ساعت ۱ که شد دلم زدم به دریا و گفتم حتما باید امروز برم پیش بابا. از اداره زدم بیرون و رفتم ۲ تا شاخه گل رز خریدم و شور...
-
تولد ۳۱ سالگی
دوشنبه 27 تیرماه سال 1390 09:43
گاهی تو شاد ترین لحظات زندگی. نبود کسی که وقتی از حضورش قلبت لبریز بود از شادی.تمام شادی های دنیا به همراه خنده های گل پسر هم جمع شن نمی تونن کمی تلخی این اندوه رو از ذهنت پاک کنن. یادمه سال گذشته با یه جعبه بزرگ کیک اومده بودی خونمون و من هی ماچت می کردم که چطور شد یادت مونده.... هیچ وقت فکر نمی کردم سال بعد مادر با...
-
نگاه آشنا
چهارشنبه 22 تیرماه سال 1390 08:14
روی پایان نامم کار می کردم . خیلی کلافه شده بودم. یکی از همکارای اداره بهم گفت برو پیش آقای ... بهت می تونه کمک کنه . من هم برای خلاصی از این بن بست رفتم پیشش. همه چیز خیلی خوب پیش می رفت تا اینکه یه روز دیدم آقای همکار با یه آقای دیگه اومد اتاق من. من که تعجب کرده بودم با یه سلام و علیک ازشون استقبال کردم. چند لحظه...
-
خانه پدری
دوشنبه 13 تیرماه سال 1390 11:59
خیلی نمی گذره از زمانی که از زیر پنجره آشپز خونه رد می شدم بوی غذا های که جا افتاده بودن و برنجی که دم کشده بود رو احساس می کردم. با شوق کلید رو تو در می چرخوندم و به شکمم وعده یه غذای خوب رو می دادم و خستگی درس و مدرسه رو با دیدین میز چیده شده مامانم که با مهربونی همه چیزو آماده کرده بود از تن به در می کردم. یادمه تا...
-
روز نوشت
چهارشنبه 8 تیرماه سال 1390 10:50
یه بنده خدایی می گفت فاصله بین دوست داشتن و نداشتن یه لبخنده ولی به نظر من مرز بین این دو خیلی ظریف تر و شکننده تر از یه لبخنده. گاهی به خودم می گم : این همه درس خوندی و سگ دو زدی و دور از جوون هنوز هم داری می زنی که چی؟ خسته از اداره بیایی خونه و بدو بدو ، غذا خورده و نخورده ، گل پسرو که گیج خوابه بخوابونی و گاهی...
-
فلش بک
دوشنبه 6 تیرماه سال 1390 10:23
همین طور که دودل بودم برم یا نرم ،بابایی گفت قبل رفتن به اداره اول بریم آزمایشگاه . خودم می دونستم یه خبرایی هست ولی راستش از شدت استرس نمی دونستم چه کار کنم. خلاصه با بابایی رفتیم. بابا هم استرس داشت. ولی نوعش با من فرق می کرد. استرس بابا به خاطر این بود که نکنه جواب منفی باشه ،و من استرسم بخاطر مثبت بودن جواب. عصری...
-
ترس
یکشنبه 5 تیرماه سال 1390 11:50
دیشب هوا رعد و برقی بود و پوریا با صدای اولین رعد و برق از خواب پرید. بابایی بغلش کرد و اوونو آورد پیش من. تمام شب طفلی دستهای منو رها نکرد. و من از این امنیتی که در کنار ما احساس می کرد خوشحال و سر مست. والبته کمی دلتنگ... هر شب قبل از خواب دعا می کنم حریم امن خانوادم بهم بخوره و هیچ چیز بهش آسیب نرسونه .این روزها...
-
حرف اول
شنبه 4 تیرماه سال 1390 13:30
سلام به همه کسایی که ممکن یه زمانی بیان و یه سری به این وبلاگ بزنن. من مامان پوریام. پسر کوچکی که خدا اونو توی ۵/۹/۸۸ به من و بابایی هدیه داد. و هیچ هدیه ای از این بالاتر نمی تونست باشه. یه پسر سالم و دوست داشتنی که همه وجود من و باباش شده. من نه نویسندم و نه از فن ادبی سر رشته دارم. فقط یک مادرم که می خواد روزهای...