-
یادم تو را فراموش
چهارشنبه 26 تیرماه سال 1392 13:40
خوب به نظر می یاد همونقدر که از نظر خودم چنین روزی خالی از حس نشاطه.. دیگران هم به کلی فراموش کردن... تنها بانک سینا.. بانک شهر .. و دوستی از قدیم یادشان بود 34 سال پیش در چنین روزی... هر چقدر بگی منتظر نیستی یا مهم نیست باز هی دستت به گوشی می ره ببینی کسی زنگ زده .. اس ام اس داده که تو ندیده باشی... مسخره است ... من...
-
26 تیر
چهارشنبه 26 تیرماه سال 1392 10:36
34 ساله شدم به همین راحتی... با کلی آرزو های برآورده شده و رویاهای رها شده در لحظه ها..من باید اعترافی کنم و اوون اینکه هیچ وقت از وجودم راضی نبودم.یا به عبارتی یاد نگرفتم چطور خودم رو دوست داشته باشم .. بخاطر همین ، یک هفته قبل از رسیدن به این روز روح من هم دچار درد زایمان می شه.. من توی 34 سال گذشته مثل خیلی از هم...
-
استفاده از مکان عمومی برای کار خصوصی
شنبه 22 تیرماه سال 1392 14:00
مهسا جان اگه همچنان اینجا رو می خونی ، پیغامی چیزی بزار که از طریق اوون رمز پست قبلی رو برات بفرستم
-
برای مهسا
شنبه 22 تیرماه سال 1392 13:57
-
همستری که آزاد شد
دوشنبه 10 تیرماه سال 1392 13:03
انقدر نوشتن در مورد همستر های پسرک رو به تاخیر انداختم که امروز با دیدن صحنه خودکشی یکی از همستر ها کلی اعصابم بهم ریخت...این همستر سفید با چشمای سیاه مرگ رو به زنده بودن تو قفس ترجیح داد... و من شدیدا دچار عذاب وجدانم
-
خالی...
یکشنبه 9 تیرماه سال 1392 11:38
من ... خالی از عاطفه و خشم خالی از خویشی و غربت گیج و مبهوت ، میون بود و نبودن عشق، آخرین همسفر من مثل تو منو رها کرد، حالا دستام مونده و تنهایی من ای دریغ از من ، که بی خود مثل تو، گم شدم تو ظلمت تن ای دریغ از تو که مثل عکس عشق، هنوزم داد می زنی تو ایینه من آه... گریه مون هیچ، خنده مون هیچ باخته و برندمون هیچ تنها...
-
همه چیز آرومه!!!
شنبه 8 تیرماه سال 1392 12:38
همه چیز آرومه و خوبه... عزیز جون سگ محل می کنه... خاله خانم تقریبا با حالت قهر رفت خونه اش و خان داداش هم همینطور کلی از دستم عصبانیه... هیچ ملالی نیست جز دوری شما!!! نمی دونم یک کار خاله خانم کرد یه جواب هم من بهش دادم پس با هم بی حساب شدیم اینکه بقیه چشونه خودمم هم نفهمیدم...
-
تعاملات سالم
پنجشنبه 6 تیرماه سال 1392 12:11
محبت کردن خوبه به شرطی که بی منت باشه، انتقاد کردن خوبه به شرطی که تمام خوبی ها رو نادیده نگیریم ، خندیدن هم خوبه به شرطی که برای خندیدن خودمون شخصیت اجتماعی کس دیگه ای رو زیر سوال نبریم... وقتی موضوعی مطرح می شه بین دو نفر ، بدون رضایت گوینده نباید به فرد سومی بگیم.. اینها بدیهی ترین موضوعات تو تعاملات بین همدیگه...
-
اثر پروانه ای
سهشنبه 4 تیرماه سال 1392 11:25
نمی دونم در مورد اثر پروانه ای چیزی شنیدن یا نه.. این یه بحثیه تو نظریه آشوب که یک اتفاق کوچیک می تونه تاثیرات بزرگی رویک سیستم های فعال بگذاره...توی این پست می خوام این اثر پروانه ای رو تو زندگی خانوادگیم بنویسم... نقطه شروعش رو می شه بارداری ناخواسته مادری باشه که 2 تا پسر به فاصله سنی یک سال ونیم داشت بدونم.. به...
-
من و این همه خوشبختی...
شنبه 1 تیرماه سال 1392 14:37
داشتن یک خانواده خوب نعمته... داشتن پدر و مادر مهربان هم.. داشتن برادر و خواهر هم جای خودش رو داره... من آدم خوش شانسی هستم که خانواده خوبی دارم... شاید به نظر مسخره می یاد ولی می شه از بدترین چیزها بهترین لذت ها رو برد.. ماشین من که معرف حضور هست... وقتی سوارش می شم و یه جایی تو خیابون جام می زاره به هر نحوی .. با...
-
ما رفتیم جام جهانی
سهشنبه 28 خردادماه سال 1392 21:49
انگار این روزها آسمان با ما مهربان تر شده... این گربه باوقار خوببببببببببببببب کره ای ها رو لت و پار کرد... خوشحالم بخاطر ایران.. بخاطر مردمم... بخاطر لبخندی که انگار توی خیابانها از لبی به لب دیگه در حال حرکته... نوری در چشمانمان درخشیده... بزنین دست قشنگ رو بخاطر همه اونهایی که افتخار ی برای ایران رقم زدند..
-
خواب بود یا رویا
یکشنبه 26 خردادماه سال 1392 19:19
آقا من موندم اینهایی که پشت ماشین دکتر میدوییدن و می گفتن از این دکتر ، دکترتر نیست رو تو خواب میدیم یا واقعا بودن.؟؟؟.. توی این 8 سال که هر چه دکتر می کرد خوب و بود و نیکو چطور ظرف 2 هفته همه کاراش بد شد!!! حالا فکر نکنین این رو تو دفاع از دکتر گفتم .. فقط برام سوال پیش اومد!!!!!!دارم فکر می کنم من که هیچ کاره بودم...
-
برای خودم
شنبه 25 خردادماه سال 1392 13:57
زمانی که دبیرستانی بودم هر وقت سرکلاس تاریخ به دوران قاجار مشروطیت می رسیدم به خودم می گفتم چرا مردم ما اینقدر منفعل بودن و چرا از یه سوراخ هزار بار نیش می خوردند. چطور وقتی شیخ فضل الله نسخه مشرو طیت رو پیچید باز مردم به همون سمت رفتن بدون اینکه بخوان از خودشون مقاومت نشون بدن... اون موقع کم سن بودم و آرمان گرا.....
-
چی بگم از این روزها واضح تراز این
چهارشنبه 22 خردادماه سال 1392 11:18
دریا نروید خزر آلوده شده است! صحرا نروید خاک فرسوده شده است درخانه بمانید هوا مسموم است از آب ننوشید گل اندوده شده است سبزی نخرید ومرغ وماهی نخورید چون درد برآن ارزش افزوده شده است! رفتم به دماوند نفس تازه کنم دیدم که پر از سیاهی ودوده شده است رفتم به ارومیه و دریاچه نبود گفتند هواگرد نمک سوده شده است! تاراج خزانه...
-
عادت
سهشنبه 21 خردادماه سال 1392 10:17
ماه پیش که آقای همسر رفتن همون روز اول دیدم قفل در ماشین خراب شد. و من برای حل مشکل به صورت مقطعی برای باز و بسته کردن در ماشین از سمت شاگرد استفاده می کردم. یعنی می رفتم اون ور و در رو باز می کردم و نیم خیز می شدم و در سمت راننده رو از داخل باز می کردم. بعد دیدم اینجوری ضایع است هر وقت گل پسر همراهم بود اول اون رو می...
-
ایران خودرو
دوشنبه 20 خردادماه سال 1392 11:55
من و آقای همسر معمولا کارهای مهم و چالش برانگیز رو می اندازیم روز آخر مرخصی آقای همسر... این کار بیشتر از اینکه روی برنامه ریزی باشه از بی برنامه گیه .. البته هم من و هم آقای همسر ترجیح می دیم چیز هایی که قرار اعصابمون رو خورد کنه روز آخر باشه که به با هم بودنمون گند نزنه.. اصولا آقای همسر بسسسسسیار آدم حرص خوری هستن...
-
من و استخر
سهشنبه 31 اردیبهشتماه سال 1392 12:42
با عجله از اداره زدم بیرون که برم استخر... رفتم داخل دیدیم کیفها رو می گردن... کل زندگی آدم رو می ریزن رو میز.. بعد تفتیش بدنی می کنن و بعد تذکر می دن که مایو دو تیکه و دامن دار اگه دارین برین بالا قیچی می شه... وقتی دلیلش رو پرسیدم جوابی نگرفتم... فکر کنم یه مدت دیگه می گن با چادر برین تو استخر.. واقعا چرا!!!!!!...
-
یک وقتی یک جایی از زندگی...
چهارشنبه 25 اردیبهشتماه سال 1392 15:02
· اونی که زود میرنجه زود میره، زود هم برمیگرده. ولی اونی که دیر میرنجه دیر میره، اما دیگه برنمیگرده · رنج را نباید امتداد داد باید مثل یک چاقو که چیزها را میبره و از میانشون میگذره ازبعضی آدمها بگذری و برای همیشه قائله رنج آور را تمام کنی. · بزرگترین مصیبت برای یک انسان اینه که نه سواد کافی برای حرف زدن داشتهباشه نه...
-
عطر تو
یکشنبه 20 اسفندماه سال 1391 20:30
میون خواب و بیداری ، مادر سر رسید. من که گیج از بیخوابی گذروندن شب بالای سر پسرک بودم تنها تونستم سلام علیکی کنم و مبل تختشو رو باز کنم و دراز بکشم... خیلی سریع خوابم برد.. توی خواب خودم رو می دیدم که در حال گریه و زاری رو سجاده مادرم... ولی میدونم مادر هنوز هست... انگار غم پدر با بوی جا نماز توام شده بود... میدیدم...
-
پسرک بیمار
سهشنبه 15 اسفندماه سال 1391 21:50
از دوشنبه گذشته من مادر یک گل پسر بیمار بودم... پسرک من توی یک هفته گذشته کلی تب کرد ، کلی امپول زد و در نهایت مجبور شدیم بیمارستان بستریش کنیم.. یک سرما خوردگی ساده تبدیل به عفونت مزمن ریه شد و اینجوری شد که من الان دو شب توی بیمارستان هستم. پسرک من در اوج بیماری مثل یک مرد قوی و منطقی با مسائل کنار اومد. شب اولی که...
-
هم اغوشی
شنبه 5 اسفندماه سال 1391 21:25
برای رها شدن از بعضی دردها باید باهاش مواجه شد.. باید در اغوشش بگیری تا توانت رو محک بزنی ... از زمانی که پدر رفته ، صحبت از مغازه و وسایل داخلیش واسه همه ما مثل استخوان لای زخم بود جوری که انگار همه این زخم دردناک دو ساله رو به عنوان تنها یادگار از پدری که روزهای زیادی رو در اونجا گذاشته بود و درش اخرین جایی بود که...
-
سلامی تازه
سهشنبه 1 اسفندماه سال 1391 01:29
اسم وبلاگ رو عوض کردم... چون بیشتر از اینکه عاشقانه های یک مادربرای بچه اش باشه بیشتر روزانه های یک مادر رو می تونم توش ببینم... شاید عوض کردن اسم حس نوشتن رو بهم برگردونه .. اینجا قراره جایی باشه برای ثبت روزهام و مسائلی که ذهنم رو درگیر می کنه... پس دوباره سلام
-
روز نوشت
شنبه 30 دیماه سال 1391 13:41
اینجا نمیشه به کسی نزدیک شد” آدما از دور دوست داشتنی ترن....اگه دو نفر به قیمت دوستی مجبور شن به هم دروغ بگن بهتره تنهایی بشینن و به چیزایی که دوست دارن فکر کنن؛ تو این دیار برد با اوناییه که از مخشون کار میکشن. بخوای از دلت مایه بذاری سوختی؟! (داریوش ارجمند- آدم برفی)
-
دلیر
جمعه 29 دیماه سال 1391 21:39
برای گل پسر یک کارتون جدید خریدم... جدا از این که خیلی جذاب و زیبا است پیام های زیادی رو هم به صورت غیر مستقیم به بیننده اش منتقل می کنه... واقعا برام جالبه که چطور نویسنده های اونها می تونن چنین متن و دیالوگهایی رو بنویسن که یه بچه حاضر باشه بارها و بارها ببینه و پیام هاش رو دریافت کنه... داستان در مورد دختری مو...
-
خاله نوشت
یکشنبه 17 دیماه سال 1391 16:59
دو ماهی بود که منتظر اومدنت بودیم. یادمه هرشب مامانت دراز می کشید و من با ناز و نوازش باهات حرف می زدم و تو اوون وسط ها تکونی می خوردی.. اونوقت بود که صدای خنده من و مامانت می رفت تو آسمون... بدی ماجرا این بود که من سال چهارم بودم و کلی درس و استرس کنکور داشتم... خلاصه یک روز سه شنبه ای که هوا عجیب سرد و ابری بود...
-
روز نوشت
شنبه 16 دیماه سال 1391 22:20
خیلی وقته نبودم. نه اینکه ماجرایی برای تعریف کردن نبود منتها هر بار که خواستم بنویسم شرایط برای نوشتن مهیا نبود. بعد از برگشتن از مسافرت با اقای همسر می تونم بگم همه چیز خیلی خوب پیش رفت. من و آقای همسر بعد از دعوا های مکرر و فریاد زدن های مداوم فهمیدیم که ادامه اوون شیوه زندگی برامون امکان پذیر نیست و باید در...
-
شهر آب و آیینه
شنبه 25 آذرماه سال 1391 14:29
تصمیم برای رفتن به این مسافرت علی رغم تمام دل دل کردن ها درست ترین تصمیمی بود که گرفتم.بهم بی نهایت خوش گذشت.. من از شهری که تو افقش آبی دریا و آسمون بهم می امیخت . از شهری که لبریز شد از صدای خنده های پسرک . از شهری که لبریز از عشق آقای همسر شدم برگشتم. همه چیز بهتر از انچیزی بود که تصور می کردم... من عاشق صدای...
-
مسافر
دوشنبه 13 آذرماه سال 1391 15:09
عازم سفرم...دو روز دیگه دارم می رم جایی که ۱۲ سال پیش رفته بودم ...اوون روزها فکر نمی کردم روزی برای دیدن همسرم به اونجا برم...نمی دونم چقدر تغییر کرده.. ولی دلم برای دیدن اقیانوس تاپ تاپ می کنه... من و گل پسر داریم می ریم جایی که همسر توش کار می کنه... یک اقامت یک هفته ای دارم اونجا و بر می گردم... پسرک خوشحاله ولی...
-
درد مزمن
شنبه 27 آبانماه سال 1391 14:18
دچار مرض مزمنی شدم .. شبهایی که فرداش تعطیله سر شب چشمام به زور بازه و شبهایی که خیر سرم فرداش باید زود پاشم بیام سرکار مثل جغد بازه... و بدتر از همه اینکه شبهایی که زود می خوابم هی خودم رو سرزنش می کنم که کاش بیدار می موندم و حداقل یک فیلمی می دیدم و شبهایی که بیدارم همینطور به خودم فحش می دم که چطور فردا می خوایی...
-
تولدانه
چهارشنبه 24 آبانماه سال 1391 13:43
برای پسرک تولد گرفتم...با این که از نظر مالی وضع ناجوری داشتیم ولی این کارو کردیم..با اینکه تولد پسرک هنوز نرسیده چون اقای همسر مرخصی شون به روز تولد پسر ما هماهنگ نبود تولد رو انداختیم جلو... همه چیز خوب بود مهمون های عزیزی داشتم که با اومدنشون دلم رو شاد کردن اما جای خالی پدر عجیب توی ذوق می زد...کادوی تولد من و...