-
دهه ۶۰
سهشنبه 16 آبانماه سال 1391 13:58
چند روز پیش توی ماشین بحثی با خواهر جان می کردیم بس شیرین .که رسید به این نقطه سرنوشت ساز که {بچه های دهه ۶۰ وارد هر جا شدن اونو به گند کشیدن} و من که همینطور چشام از حدقه زده بود بیرون و آماده دادن یه جواب محکم به خواهر بودم کمی.. تنها کمی فکر کردم..دیدم واقعا ما توی این شرایط مقصر بودیم یا اونهایی که از ما بزرگتر...
-
گل پسر نوشت
چهارشنبه 10 آبانماه سال 1391 09:26
دو هفته ای هست که مهد گل پسر و عوض کردم.. مهد جدید به مراتب بهتر از مهد قدیمشه.. و خودش خوشحالتر نسبت به قبل...پسرک من بزرگ شده و شیرین زبون گاهی می مونم چی جوابشو بدم و می دونم به عنوان مادر این نقص بزرگیه... گاهی حرفهایی که می زنه دقیقا مستوجب تنبیه ولی من خندم می گیره... مثلا چند شب پیش دیدم صدای خش خش می یاد.....
-
حاجی واشنگتن
دوشنبه 8 آبانماه سال 1391 13:02
فکر و ذکرمان شد کسب آبرو، چه آبرویی، مملکت رو تعطیل کنید، دارالایتام دایر کنید درست تره. مردم نان شب ندارند، شراب از فرانسه میآید، قحطی است، دوا نیست، مرض بیداد میکند، نفوس حقالنفس میدهند، باران رحمت از دولتی سرقبله عالم است و سیل و زلزله از معصیت مردم. میرغضب بیشتر داریم تا سلمانی. سر بریدن از ختنه سهلتر. ریخت...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 25 مهرماه سال 1391 11:17
ای لعنت به این بلاگ اسکای کلی نوشتم پرید
-
مادر نگران
چهارشنبه 12 مهرماه سال 1391 10:13
این روز ها انگار لال شده باشم دارم با چشم های از حدقه بیرون زده هر روز قیمت طلا و .. و رصد می کنم ... هنوز برام سخته در ک این مطلب که حقوقی که این ماه گرفتم قدرت خریدش نصف سال قبله... باورش سخته برام که با دلار 4000 تومانی حقوق من رفته زیر خط فقر.. و می دونم روزهای سخت تری در انتظار همه ماست... پسرک رو بیشتر در آغوش...
-
مکاشفات
یکشنبه 2 مهرماه سال 1391 12:52
باز من نبودم نه اینکه نبودم بودم ولی هر بار یه چیزی پیش می اومد که یا دستم به نوشتن نمی رفت یا بلاگ اسکای پوکیده بود و یا نامرد بالا می اومد من هم می نوشتم ولی منتشر نمی شد...خانم های عزیز و گلی که اینجا رو می خونید که البته زیاد هم نیستین و من خوشحالم به داشتن شما ها .. می خوام امروز برم بالای منبر و از مکاشفات این...
-
پوست انداختن
چهارشنبه 15 شهریورماه سال 1391 11:49
نزدیک یک ماه از آخرین پستم می گذره از اوون همه غم و ناراحتی و نا امیدی... توی یک ماه گذشته فلوکسیتین اثراتش رو کم کم کذاشته و حس نفرت من رو نسبت به اطرافیانم کاهش داده...دارم با خودم کنار می یام.. و دارم تلاش می کنم که واقعیت های زندگیم رو بپذیرم و یا با هاشون کنار بیام یا راهکاری برای مطلوب شدن کنم... توی این یک ماه...
-
تلخ تر از زهر
دوشنبه 16 مردادماه سال 1391 11:40
روزهام می گذرن یکی بعد از دیگری... مثل یک ربات هر صبح می ام اداره بعد دنبال گل پسر و بعد خونه... زندگی بعد اداره ام خلاصه شده به دیدین فیلم های mbc و کارتون های جور واجور پسرک... زندگی ام توی یه حلقه بیهودگی خلاصه شده که گاهی دلم می خواد حس و حالم رو بالا بیارم... دو هفته ای هست که قرص خواب تنها وسیله ای برای فرار از...
-
کسوف
شنبه 7 مردادماه سال 1391 10:42
بعد از مدت ها حس یک دختر نوجون رو دارم ... هم ذات پنداری با قهرمان یک قصه... و فکر کردن مداوم به شخصیت های یک داستان تخیلی...خیلی وقت بود این حس و حال رو فراموش کرده بودم شاید هم این حس همیشه با هام بود ولی از اونجایی که فیلمی توی این فضا ندیده بودم در من مخفی شده بود....قبل ها زمانی که مجرد بودم و شاید تازه دانشگاه...
-
گل پسر نوشت
چهارشنبه 4 مردادماه سال 1391 11:07
گل پسر با خواهش و التماس صبگاهی ازم می خواد که مهد نره و پیش عزیز جون بمونه من و عزیز هم می پذیریم ... از اداره می رم خونه از ش می پرسم پسر خوبی بودی؟؟ عزیز و که اذیت نکردی؟ می گه نه مامانی دوستای عزیز با من دوست بودن همش به من می خندیدن!!!! پی نوشت: مادر امسال توی منزلش ختم قرآن برگزار کرده... توی روز مذکور گل پسر...
-
یک ماه نقاهت
شنبه 31 تیرماه سال 1391 10:45
آقای همسر اومدن و رفتن ... با این اومدن و رفتن خیلی چیزها رو هم نابود کرد و از بین برد... این روزها تلخ تر از اونیم که بخوام از مادرانه هام و عاشقانه هام بنویسم... نا امید از ادامه راهی ام که خودم به اشتباه انتخاب کردم... و من محکوم به ادامه این همراهی تنها برای پسری هستم که این روزها به من شدیدا وابسته است... پسرکم...
-
۲۱ تیر ۸۷
شنبه 24 تیرماه سال 1391 09:59
۴ سال از اوون روز ی که دست به دست هم وارد سالنی شدیم که همه برامون دست می زدن گذشت... ۴ سال از روزهایی گذشت که هم توش خوبی بود و هم بدی... ۴ سال که من و تو بیشتر گرفتار حواشی بودیم تا اصل زندگی... موهات الان بیشتر سفیده تا سیاه و پوست مثل سابق نیست... شاید کم حرف تر از سابق شده باشی و شاید کمی تلختر... اما هنوز دستات...
-
دوست نادیده
سهشنبه 20 تیرماه سال 1391 10:21
این روزها برای دوستی نادیده ای که هرروز مهمان مهربانی هاش در پس و پشت نوشتهای نازنین اش آنچنان دلخونم که حس های بد پر کشیدن پدر دوباره برام زنده شده... حس بودن پشت در اتاق به امید رسیدن خبری خوب... اضطراب از دست دادن کسی که با تمام قوا سعی می کنی نگه اش داری... وقتی احساس حاضر به پذیرش واقعیتی نیست که در پیشه.. و حس...
-
۱۸ تیر ۸۲
یکشنبه 18 تیرماه سال 1391 11:55
بهترین خاطرات مربوط به بچه گیم مربوط به رفتن به خونه مادر بزرگم هست... مادر بزرگ یک خونه بزرگ رو به یه باغ که انتهاش به یه رودخونه میرسید زندگی می کرد... باغی که درختاش در کنار منی که بچه ای بیشتر نبودم خیلی بزرگ و با عظمت بودن... توی این حیاط بزرگ مادر بزرگ کلی جوجه داشت که من عاشق غذا دادن بهشون و دنبالشون دویدن...
-
خاله کاشف
دوشنبه 12 تیرماه سال 1391 13:03
به نظر من هر کسی دور ورش چند دسته آدم هست.. یک نوعشون فقط در حد سلام و علیکن.. یعنی نه تو شادی و نه تو غم اصولا نقشی ندارن به این گروه می گم آمفوتر... یگ گروه هستن که تو شادی هستن ولی وقتی گرفتاری اصولا نه اونها نزدیک هستن و نه اصلا میشه رو کمکشون حساب کرد این ها رو می گم دوستان هوای خوب... یگ گروه هستن که هم تو شادی...
-
روز های من
یکشنبه 11 تیرماه سال 1391 10:26
مادر جان چند روزیه که رفتن مهمانی... رفتن خانه خواهر جان... و من هستم و پسرک و دری که هر روز با بغض بهش نگاه می کنم...این روزها بیشتر به نبودن فکر می کنم ... می دونم روزی می رسه که این در برای همیشه بسته بمونه و من بمونم یک حفره بزرگ از تنهایی... مادر ما که کم و بیش معرف حضور هستن... از اونجایی که چندان حال و حوصله...
-
مادر جان حسود
سهشنبه 6 تیرماه سال 1391 11:03
دوران بچه گی من بیشتر با بچه های دو تا فامیل سپری شد... یکی بچه های داییم بودن و یکی دیگه بچه های دختر عموم ... بچه های داییم اگه اشتباه نکنم چند سالی توی خونه ما زندگی می کردن(نمی دونم دقیقا چند سال) چون اون زمان داییم توی هوانیروز بود و زمان جنگ زن و بچه اش تنها بودن و برای همین مهمون ما شدن... اتفاقا دختری هم داشت...
-
یک سالگی که گذشت
دوشنبه 5 تیرماه سال 1391 08:27
روزی که تصمیم گرفتم وبلاگی رو ایجاد کنم بیشتر دنبال این بودم که از گل پسر بنویسم و از تعاملش با دنیای بیرون و روند رشدش ... و این هم شد که اسم وبلاگم شد مادرانه... یک سال گذشت از اولین باری که این صفحه باز شد و من حرف نخست رو نوشتم... توی بیشتر پست هام برعکس تصمیم اولیه ام به جای صحبت از گل پسر از مسائل حاشیه ای...
-
آخه من چی بپوشم!!!!
شنبه 3 تیرماه سال 1391 13:11
تا اونجایی که یادم می اد من همیشه درگیر موضوعی به نام لباس بودم ... اگه حرف مهمونی یا جشنی بود یا داشتم غر می زدم که لباس ندارم یا در پروسه جنگ و دعوای بعد از خرید لباس بودم...داستان از اونجایی شروع می شه که مادر ما کلا اعتقادی به جشن و مراسم های اینطوری نداشته و الان که دیگه اصلا نداره و کشف خودم اینه در کنار این...
-
سرد
چهارشنبه 31 خردادماه سال 1391 08:43
وقتی از کسی دلخوری و ناراحت سر سنگین بودن و کم محلی کردن بهش و با سردی برخورد کردن هیچ مشکلی رو حل نمی کنه... اگه کسی حق داشته باشه ناراحت باشه و سرد برخورد کنه طرف مقابل هم این حق رو داره بدونه واسه چی این برخورد داره باهاش می شه... مگر این که بخواد همین شرایط و حفظ کنه که باز به نظرم باید به طرف گفته شه تا تکلیفش...
-
مدیر من
سهشنبه 30 خردادماه سال 1391 08:23
از زمانی که مشغول به کار شدم تو زندگی کاریم فراز نشیب زیاد داشتم اما خداییش تا حالا مدیری با این کیفیت به پستم نخورده بود...ایشون که مه و خورشید و فلک باهاش همکاری کردن تا به این پست سازمانی نائل بشن فکر نمی کنم نه خودش نه کل پرسنل این اداره هیچوقت به ذهنشون هم خطور نمی کرد که کسی با این ژنوتیپ و فنوتیپ می تونه مدیر...
-
بالشی در نقش پدر
یکشنبه 28 خردادماه سال 1391 12:55
از وقتی آقای همسر بار سفر رو بستن و برای پیدا کردن یه لقمه نون در منتها الیه جنوب شرقی کشور که بیشتر رو نقشه به دنبالچه شبیه هست سنگی رو یافتن که از زیر آن پولی در بیارن. اتاق خواب در اختیار من و گل پسر قرار گرفت و من خوشحال که بعد از این با فراغ خاطر تا صبح لنگ و لگد می ندازم و کسی نیست که نگران بیدار شدنش باشم... از...
-
گل من
چهارشنبه 24 خردادماه سال 1391 14:28
با یه دستم ساک مهد و ماشین و عروسک مورد علاقه اشو که اسمشو کله پوک گذاشته رو دارم و دستهای کوچولوش تو دست دیگه ام ... قیافه اش مغمون و اشک هاش آویزوون... مشکل اینه که نمی خواد بره مهد... می خواد با من ماشین بازی کنه و یا شاید تاب بازی... بهش قول می دم ببرمش مهد کودک و سوار تاب داخل محوطه کنمش یه کم اخماش باز می شه......
-
لبریزم از تو
دوشنبه 22 خردادماه سال 1391 14:24
نگاهم به سقف خیره مونده ... یه لحظه بین خواب و بیداری از دور کسی رو می بینم... چقدر شبیه منه...یعنی خودمم!!! یه دفعه پر می شم از بوی صابون نخل 58 و نفتالین...تو می خندی وبرام صندلی می یاری و کمی آب.. چقدر خنکه... صدای خش خش روزنامه با هیاهوی فروشنده ها قاطی شده ، داری بساط ناهارت روپهن می کنی ... و من متعجب که چرا...
-
راه حل ساده
دوشنبه 8 خردادماه سال 1391 15:08
گاهی گفتن (عزیزم میدونم چی می گی) یا می دونم داری شرایط سختی رو تحمل می کنی می تونه تمام فشار ها و ناراحتی ها رو برطرف کنه.. و این همون کاریه که دیروز بعد از نوشتن پست قبلی آقای همسر انجام داد... واقعا حس کردم که من خوشبختم که در کنار همه مشکلات خورد و ریز همسری دارم که می تونه بهم آرامش بده حتی از راه دور... می دونم...
-
روز های خاکستری
یکشنبه 7 خردادماه سال 1391 11:20
توی وضعیت عجیبی هستم مثل دست و پا زدن توی دریا... دل بهم خوردگی و گرمازدگی و خنکی اب همه با هم همراهیم می کنه... می دونم اگه دست و پا نزنم سرم می ره زیر آب و توی یه لحظه ای که سرم از آب می یاد بیرون هیچ چیز نیست که دستاویز نجاتم باشه ... شاید اگه گل پسر نبود مدتها دست از تلاش برمی داشتم... می دونم حالم خوب نیست.....
-
زلال مثل آب
سهشنبه 2 خردادماه سال 1391 08:52
دیشب علی (پسر داداش کوچیکه) که تازه امتحانش رو داده بود در یک اقدام انقلابی تصمیم گرفت خونه عزیز جون بمونه البته با psp که باباش مقرر کرده تنها 2 ساعت می تونه در روز با هاش بازی کنه.... گل پسر انقدر خوشحال بود که اصلا تو تصورش نمی گنجید که کسی هم می تونه بیاد خونه ما و شب بخوابه ... به پیشنهاد من عزیز و علی امدن طبقه...
-
لپ تاپ
دوشنبه 1 خردادماه سال 1391 09:34
خان داداش ما از اون نازنین هایی هستن که خدا باید خیلی خاطر یه خونواده رو بخواد و همچین عزیزی رو نصیبش کنه... و تو زندگی ما دیدن لطف خدا کار خیلی سختی نیست... داشتم می گفتم این خان داداش ما از زمانی که یه نوجون بودن همراه و همدل کل اعضاء خوانواده بودن و همچنان هستن که همینجا جا داره از همسر عزیزشون هم تشکر بشه.. ایشون...
-
گل پسر نوشت
یکشنبه 31 اردیبهشتماه سال 1391 11:28
من:مامان جان تو دیگه بزرگ شدی. آقا شدی باید بری تو توالت جیش کنی نه تو پوشک گل پسر: باشه مامان باشه(با یه قیافه مظلوم که دود از جیگر من بلند می شه) دیروز من: عزیزم مامانی چرا اول جیش می کنی بعد می گی مامان بیا جیش دارم گل پسر: تقصیر من نیست تعصیر اینه(اشاره به سیستم دفع ادار) من: خوب بهش بگو قبل از اینکه جیش کنه بهت...
-
ترمیم
چهارشنبه 27 اردیبهشتماه سال 1391 09:50
زنگ می زنم به آقای همسر . تا گوشی رو برمی داره می گم سلام عشقم چطوری؟؟!!! حس پر کشیدنش رو از پشت تلفن هم می شه احساس کرد... و من متعجب !!! با کلی علامت سوال و تعجب.... زمانی تنها کلامم عشق بود و دوست داشتن... عشق رو تو میوه هایی که پوست می کندم و منتظر می موندم تا بیایی و با کلی ناز و نوازش با هم بخوریم باید می...